ببین ساقی... خرابم از شرابی
خراب از آن شراب ِ ناب ِ نابی
که در این کنج میخانه، ز مستی
نمانده بر رخم رنگ و لعابی
بپا کن مطربا شوری دراین شهر
به تنبور و دف و تار و ربابی
دوصد پرسش که دارم دردل خود
کسی برمن دهد آیا جوابی؟
بگو ساقی که این از حال مستی است
که بینم روی هر کس من نقابی؟
فرو کی پاشد این ظاهرفریبی؟
بسان یک تلنگر بر حبابی
نه این نامردمان،برعهد مانند
نه کز اینان توانی اجتنابی
همه در فکر تزویر و فریبند
تو ای جانا پی ِ تعبیر خوابی؟!!!
دراندوه و غم و درد رفیقان
همیشه سنگ زیر آسیابی
زهی خواب و خیال ِپوچ و باطل
تو بیجا اینچنین در پیچ و تابی
دلا بر راه عیاری همی رو
بکن دوری تو از هر منجلابی