عزم سفر دارد دلم بر کاروانی رهسپار
آخر کجا خواهد نشست این جمعه های بی قرار
اکنون که من افتاده ام برکوچه های عاشقی
ای ابر هجران سوز من، بر پیروانت خون ببار
من در فراقت بی امان، هر جمعه را سر می کنم
تا در سکوتی آشنا، بر دل بمانم استوار
گشتم که پیدایت کنم، در کُنج دل جایت کنم
در خاک چون پنهان شدم، آمد سواری بر مزار
گفتم که در خاکم دگر، کی می توان پیروی
گفتا که با یاد علی برخیز و بین این عشق یار
از خاک تن بیرون شدم، با دیدنش مجنون شدم
مه جلوه ای از جنس نور، کاندر کَمَندش ذوالفقار