سرخی لب های همچون می ناب است زان است که حال من سرگشته خراب است حکم من می نوش ز لب های تو حد است قاضی بشود چشم تو این دار، سراب است اری بگو تیر ببارند بر این ملحد عاشق تیری که ز چشم توست خود عین صواب است در این محکمه لطفی کن و معدوم بفرما قول است که گیسوی تو خود حلقه ی دار است یا نه دستور به یک خود کشی ساده بفرما غرقت بشوم عمق نگه را نه فرار است ای حضرت قاضی اگرت عدل قرار است تر کن به می ام ،این جان خود به فرار است انگور نچیدم ز لبش عشق همین است؟ پس عاقل زاهد با عشق ترین است!!