bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
7

صدای تو

در باد می‌پیچد،

نه چون پژواک،

که چون رودی که از دل کوه

راهی به دریا می‌جوید.

پنجره‌ای گشوده‌ام

به سمت شالیزار،

باران بر برگ‌ها می‌نشیند

و هر قطره،

نامی تازه بر زبان می‌آورد.

تو می‌آیی،

نه در هیاهوی قدم‌ها،

که در سکوتی روشن،

همچون چراغی

که راه را به خانه‌ی جمعی نشان می‌دهد.

درختان،

ستون‌های حافظه‌اند،

و پرندگان،

پیام‌آوران حقیقت.

صدای تو در باد،

نه تنها مرا،

که همه‌ی ما را

به یاد می‌آورد:

کرامت انسان،

سرمایه‌ای است

که هرگز تمام نمی‌شود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
7

در آغاز،

نه واژه‌ای بود

نه یقین،

فقط لرزشِ خفیفِ یک نگاه

در پیاده‌رویی که نامش را مردم فراموش کرده بودند

ما از سکوت عبور کردیم

نه با فریاد،

با زمزمه‌هایی که در گوشِ دیوار نشستند

و از آن، شاخه‌ای رویید

که برگ‌هایش،

پرسش بودند

کسی گفت:

بیایید مهربانی را آزمایش کنیم

نه در کتاب،

در صفِ نان،

در چشمِ پیرمردی که آدرس را گم کرده بود

و در دستانِ زنی

که بویِ باران می‌داد

ما اندازه گرفتیم

نه با خط‌کش،

با واکنشِ دل‌ها

با سکوتِ کودکانی

که هنوز به خوابِ عدالت نرفته‌اند

هر اشتباه،

یک بذر بود

که اگر پنهان نمی‌شد

شاید روزی درختی می‌شد

با میوه‌هایی از فهمِ مشترک

اکنون

در میدانِ تجربه

پرچمی بالا رفته

نه از جنسِ قدرت

که از تار و پودِ گفت‌وگو

و رنگ‌هایی

که مردم با دل‌هایشان آزموده‌اند

و شعر،

نه پایان است

نه آغاز

بلکه راهی‌ست

که با هر قدم،

بازنویسی می‌شود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1

فصل سوم: فوگ مرگ، شعر به‌مثابه شهادت ،بخش دوم: تحلیل ساختار و زبان فوگ مرگ.حلیل ساختار و زبان شعر فوگ مرگ پل سلان؛ بررسی فرم فوگ، چندصدایی، استعاره‌ی شیر سیاه سحرگاه، دوگانگی مارگارت و شولا، و شهادت از طریق فرم. پژوهشی عمیق در پیوند شعر، موسیقی و تجربه‌ی هولوکاست.» محمدرضا گلی احمدگورابی،دکتر زهرا روحی‌فر
۱. فرم فوگ و چندصدایی

ساختار فوگ مرگ بر اساس فرم موسیقایی فوگ بنا شده است. در موسیقی، فوگ قطعه‌ای است که یک تم اصلی بارها تکرار و در صداهای مختلف تغییر می‌یابد. سلان این فرم را به شعر منتقل کرد:

- تکرار عبارت‌ها («شیر سیاه سحرگاه») همچون موتیف موسیقایی عمل می‌کند.

- تغییرات جزئی در هر تکرار، معنا را جابه‌جا می‌کند و لایه‌های تازه‌ای می‌سازد.

- چندصدایی شعر، بازتابی از چندصدایی مرگ در اردوگاه‌هاست: صدای قربانی، صدای جلاد، و صدای خاموشی.

این فرم موسیقایی، شعر را از روایت خطی دور می‌کند و آن را به تجربه‌ای چرخه‌ای و بی‌پایان بدل می‌سازد؛ همان‌گونه که مرگ در اردوگاه‌ها تکراری و روزمره بود.

۲. ریتم و موسیقی زبان

ریتم شعر، با تکرار و شکستگی، حس اضطراب و بی‌پایانی را منتقل می‌کند. واژه‌ها همچون نت‌های موسیقی‌اند که در چرخه‌ای بی‌وقفه تکرار می‌شوند. این ریتم، نه تنها موسیقایی، بلکه وجودی است: ریتم مرگ، ریتم کار اجباری، ریتم فرمان‌های جلاد.

۳. استعاره‌ی «شیر سیاه سحرگاه»

یکی از تصاویر محوری شعر، «شیر سیاه سحرگاه» است. این تصویر، استعاره‌ای از مرگ روزمره است؛ مرگی که همچون نوشیدنی هر روزه، بخشی از زندگی اردوگاه شده بود. ترکیب «شیر» (نماد تغذیه و زندگی) با «سیاه» (نماد مرگ و تاریکی) پارادوکسی می‌سازد که حقیقت اردوگاه را آشکار می‌کند: زندگی و مرگ درهم‌تنیده‌اند.

۴. دوگانگی مارگارت و شولا

در شعر، دو نام زنانه تکرار می‌شوند: «مارگارت» (نماد فرهنگ آلمانی، با گیسوان طلایی) و «شولا» (نماد فرهنگ یهودی، با گیسوان خاکستری). این دوگانگی، تقابل دو فرهنگ را نشان می‌دهد: فرهنگ غالب و فرهنگ قربانی. اما در عین حال، هر دو در یک متن شعری حضور دارند؛ گویی شعر می‌خواهد میان آن‌ها پلی بزند، هرچند پلی از جنس مرگ.

۵. زبان آلمانی و شکستن نحو

سلان در این شعر، زبان آلمانی را به‌گونه‌ای به کار می‌گیرد که هم موسیقایی و هم شکسته است. نحو جملات ساده و تکراری است، اما همین سادگی، خشونت را آشکار می‌کند. زبان در این شعر، دیگر زبان شفاف ارتباط نیست؛ زبان زخمی است که حقیقت را از دل شکستگی بیان می‌کند.

۶. صدای جلاد و صدای قربانی

در شعر، صدای جلاد («مردی در خانه») و صدای قربانیان درهم‌تنیده‌اند. جلاد فرمان می‌دهد، قربانیان می‌نوشند، می‌خوانند، می‌می‌رند. این هم‌زمانی صداها، همان چندصدایی فوگ است. شعر نشان می‌دهد که مرگ در اردوگاه‌ها نه یک واقعه‌ی منفرد، بلکه کنسرتی هولناک بود که در آن، جلاد و قربانی هر دو نقش داشتند.

۷. شهادت از طریق فرم

از منظر فلسفی، فوگ مرگ نشان می‌دهد که شهادت تنها از طریق فرم ممکن است. سلان می‌دانست که نمی‌توان حقیقت اردوگاه‌ها را به‌طور مستقیم بیان کرد. بنابراین، او به فرم موسیقایی و استعاری پناه برد. شعر او نه بازنمایی، بلکه بازآفرینی حقیقت است؛ حقیقتی که تنها در شکستگی و تکرار می‌تواند آشکار شود.

این تحلیل نشان داد که فوگ مرگ چگونه با فرم، ریتم، استعاره و زبان شکسته، تجربه‌ی هولوکاست را به شعری یگانه بدل کرد. در بخش سوم این فصل، به بازتاب‌های فلسفی و نقدهای ادبی درباره‌ی این شعر خواهیم پرداخت؛ از آدورنو تا دریدا، و از نقدهای آلمانی تا خوانش‌های معاصر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1

با نسیم صبحگاهی، بوی جانان آورم

از دل دریای معنا موج پنهان آورم

شعر من آیینه‌ی راز است در این بزم نور

هر نفس از کوه و دریا رنگ ایمان آورم

در غزل‌های دلم آتش به جان افروختم

با شراب شور عشق آوای دستان آورم

گرچه حافظ نغمه‌اش در جان عالم جاودان

من به آواز تو گیلان، نغمه‌ی جان آورم

در دل شب‌های خاموش آتشی افروختم

تا ز شوق شعر خود خورشید پنهان آورم

هر کجا نام تو آمد باغ معنا زنده شد

من ز دشت وکوهساران جمله مستان آورم

گرچه راه پرخطر، طوفان به جان می‌افکند

با غزل‌های دلم آرام جانان آورم

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1

راهی در سپیدی باران،

کشاورزی خمیده از میان شالیزار خیس می‌گذرد.

صدای سه‌تاری از قله‌ی لیلاکوه،

نه ترانه، نه سکوت،

فقط لرزشی در شکاف‌خواب مه.

زمین،

بوی چای

تازه‌چیده می‌دهد

و در جاده‌ای بارانی،

سایه‌ای آشنا

از غول آهنی

سبقت می‌گرفت

و جرعه‌ای از

چای اشکور را

چون شعری ناتمام می‌نوشید.

آسمان،

لکه‌ای از جوهر فراموشی.

گام‌ها بر پوست

سبزِ نارنجی می‌لغزند

که باران آن را

به آینه‌ای لرزان بدل کرده است،

هر ردّی،

زخمی‌ست که باران می‌لیسد.

هیچ‌کس نمی‌بیند،

اما در دوردست،

فانوسی در دست ماهیگیری

در ساحل رودسر،

جهان را دوباره می‌نویسد.

و قلعه‌ی بندبن در دل جنگل،

هنوز نفس می‌کشد در سینه‌ی باران.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1

فصل سوم: فوگ مرگ، شعر به‌مثابه شهادت،بخش اول: زمینه‌ی تاریخی و اجتماعی شعر فوگ مرگ.«فوگ مرگ» شاهکار پل سلان، شعری است که از دل تجربه‌ی هولوکاست و کار اجباری زاده شد. این شعر نه‌تنها سندی تاریخی از رنج و تبعید است، بلکه با فرم موسیقایی و زبان شکسته، شهادتی شاعرانه بر فاجعه‌ی قرن بیستم ارائه می‌دهد. تحلیلی از زمینه‌ی تاریخی، اجتماعی و فلسفی این اثر ماندگار.محمدرضا گلی احمد گورابی ،دکتر زهرا روحی فر
۱. هولوکاست و ضرورت شهادت

شعر فوگ مرگ (Todesfuge) در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم نوشته شد، اما ریشه‌های آن در تجربه‌ی مستقیم سلان از هولوکاست نهفته است. او شاهد تبعید والدینش به اردوگاه‌های ترانس‌نیستریا و مرگ آنان بود، خود نیز کار اجباری را تجربه کرد. این تجربه‌ی زیسته، شعری را پدید آورد که نه صرفاً یک اثر ادبی، بلکه شهادتی تاریخی است.

در اروپای پس از جنگ، پرسش اصلی این بود: «آیا پس از آشویتس می‌توان شعر گفت؟» (آدورنو). فوگ مرگ پاسخی عملی به این پرسش بود. سلان نشان داد که شعر می‌تواند نه با بازنمایی مستقیم، بلکه با زبان شکسته و موسیقایی، حقیقت فاجعه را به یاد آورد.

۲. عنوان و فرم موسیقایی

واژه‌ی «فوگ» در موسیقی به قطعه‌ای چندصدایی گفته می‌شود که در آن یک تم اصلی بارها تکرار و دگرگون می‌شود. سلان با انتخاب این عنوان، ساختار شعری خود را به موسیقی نزدیک کرد: تکرار، تغییر، و چندصدایی. این فرم موسیقایی، با محتوای شعر—مرگ دسته‌جمعی در اردوگاه‌ها—پیوندی عمیق دارد. مرگ در این شعر نه یک واقعه‌ی منفرد، بلکه حرکتی تکرارشونده و بی‌پایان است.

۳. زمینه‌ی اجتماعی انتشار

فوگ مرگ نخستین بار در سال ۱۹۴۸ در رومانی منتشر شد و سپس در سال ۱۹۵۲ در آلمان غربی در مجموعه‌ی خشخاش و حافظه (Mohn und Gedächtnis) جای گرفت. انتشار این شعر در آلمان، جامعه‌ای که هنوز درگیر سکوت و انکار گذشته بود، واکنشی دوگانه برانگیخت: از یک سو تحسین به‌عنوان شعری بزرگ، و از سوی دیگر مقاومت در برابر مواجهه با حقیقتی تلخ.

این شعر در همان زمان به یکی از نخستین متونی بدل شد که هولوکاست را در قالب شعر به زبان آلمانی بیان می‌کرد. اهمیت آن در این بود که زبان جلادان، به زبان شهادت بدل شد.

۴. زبان آلمانی: زبان مادر و زبان جلاد

یکی از مهم‌ترین زمینه‌های تاریخی فوگ مرگ، زبان آلمانی است. سلان در زبانی شعر گفت که هم زبان مادرش بود و هم زبان فرمان‌های نازی‌ها. این دوگانگی، در شعر به‌وضوح دیده می‌شود: واژه‌ها هم‌زمان حامل موسیقی و خشونت‌اند.

از منظر فلسفی، این انتخاب زبانی نوعی مقاومت است: سلان زبان جلادان را تصاحب کرد و آن را به زبان قربانیان بدل ساخت. او نشان داد که حتی در تاریک‌ترین لحظه‌ها، زبان می‌تواند علیه خود برخیزد و حقیقتی تازه بیافریند.

۵. تصاویر اجتماعی و تاریخی در شعر

در فوگ مرگ، تصاویر اردوگاه‌ها به‌صورت استعاری و موسیقایی بازتاب یافته‌اند:

- «شیر سیاه سحرگاه» استعاره‌ای از مرگ روزمره در اردوگاه‌هاست.

- «مردی در خانه» که فرمان می‌دهد، نمادی از جلاد است.

- «ماری» و «مارگارت» دو چهره‌ی زنانه‌اند که یکی به فرهنگ یهودی و دیگری به فرهنگ آلمانی پیوند دارد.

این تصاویر، نه بازنمایی مستقیم، بلکه بازتابی شاعرانه از واقعیت تاریخی‌اند. سلان می‌دانست که حقیقت اردوگاه‌ها را نمی‌توان به‌طور مستقیم بیان کرد؛ تنها از طریق استعاره، موسیقی و شکستگی زبان می‌توان به آن نزدیک شد.

۶. واکنش‌ها و جایگاه اجتماعی

انتشار فوگ مرگ در آلمان و اروپا، نقطه‌ی عطفی در ادبیات پس از جنگ بود. این شعر به‌سرعت به یکی از متون مرجع درباره‌ی هولوکاست بدل شد. منتقدان آن را «سرود مرگ قرن بیستم» نامیدند. اما در عین حال، برخی نیز آن را بیش از حد تاریک و غیرقابل‌فهم دانستند.

از منظر اجتماعی، فوگ مرگ به جامعه‌ی آلمان یادآوری کرد که گذشته را نمی‌توان انکار کرد. این شعر، همچون آینه‌ای، چهره‌ی تاریک تاریخ را به آنان نشان داد.

۷. شعر به‌مثابه سند تاریخی

فوگ مرگ را می‌توان سندی تاریخی دانست، اما سندی که نه با زبان تاریخ‌نگاری، بلکه با زبان شعر نوشته شده است. این شعر نشان می‌دهد که شعر می‌تواند همان کاری را بکند که تاریخ نمی‌تواند: انتقال تجربه‌ی زیسته، انتقال رنج و شهادت، نه صرفاً ثبت وقایع.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22

در تاریکی،

واژه‌ای را در هوا می‌کارم

باد آن را به سمت نامعلوم می‌برد

دیوارها از انعکاسش ترک می‌خورند

و سکوت،

چون آینه‌ای شکسته،

می‌درخشد

هر هجا،

پله‌ای‌ست به سوی نامرئی

و هر پله،

به جای صعود،

درونم را می‌بلعد

شعر،

نه بر کاغذ،

که بر لرزش صدا حک می‌شود

و شنونده،

ناخواسته،

بدل به شاعر می‌گردد

در میدان خالی،

کلمات چون پرندگان بی‌جهت پرواز می‌کنند

و آسمان،

دفترچه‌ای بی‌پایان می‌شود

هیچ آغاز و پایانی نیست،

تنها تکرار تغییر

و هر تغییر،

آتشی‌ست که بی‌دود می‌سوزد

من آغازگر نیستم،

بلکه پژواکی‌ام

که در دهان تو ادامه می‌یابد

و تو،

بی‌آنکه بدانی،

شعری را بازمی‌خوانی که از تو آغاز نشده بود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22

از شکاف سنگ،

صدایی می‌جوشد

که نه آغاز دارد

و نه پایان.

هر واژه،

جرقه‌ای‌ست در تاریکی فلز،

و هر سکوت،

انفجاری‌ست در رگ‌های زمان.

دست‌ها،

برلوحی از الماس فراموشی

نقشه‌ی پرواز آینده را حک می‌کنند.

اگر شعله‌ها بلعیدند،

خاکستر، بذر خواهد شد؛

و اگر صدا خاموش گشت،

سایه در زبان دیگران ادامه خواهد یافت.

رسالت،

نه در نوشتن،

که در آفرینش جهانی‌ست

که هنوز نیامده است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/08
16

فصل دوم: جنگ و تبعید،بخش اول: آغاز جنگ جهانی دوم «پل سلان، شاعر بزرگ قرن بیستم، با زبانی زخمی و شهادت‌محور، ادبیات مدرن را دگرگون کرد. در این یادداشت ، زندگی، آثار، میراث ادبی و جایگاه او در فلسفه و نقد معاصر بررسی می‌شود. یادداشتی برای علاقه‌مندان به شعر مدرن .»
فصل دوم: جنگ و تبعید،

بخش اول: آغاز جنگ جهانی دوم

وقتی در سپتامبر ۱۹۳۹ آلمان نازی به لهستان حمله کرد، پژواک این واقعه به سرعت به بوکووینا و چرنوویتس رسید. شهری که تا دیروز در مرز فرهنگ‌ها و زبان‌ها می‌زیست، ناگهان خود را در مرز جنگ یافت. برای پل سلان، نوجوانی که تازه قدم به جوانی گذاشته بود، این آغاز نه فقط یک جنگ جهانی، بلکه آغاز فروپاشی جهان شخصی‌اش بود.

۱. چرنوویتس در آستانه‌ی جنگ

چرنوویتس در آن زمان بخشی از رومانی بود، اما همواره در معرض کشاکش قدرت‌های بزرگ قرار داشت. با آغاز جنگ، این شهر به صحنه‌ی رقابت میان شوروی و آلمان بدل شد. در سال ۱۹۴۰، ارتش سرخ وارد بوکووینا شد و چرنوویتس به بخشی از اتحاد جماهیر شوروی پیوست. این تغییر ناگهانی، فضای سیاسی و اجتماعی شهر را دگرگون کرد: مدارس، انجمن‌ها و مطبوعات تحت کنترل شوروی درآمدند.

برای سلان، این نخستین تجربه‌ی مستقیم از سیاست به‌مثابه نیرویی ویرانگر بود. او که در فضایی چندفرهنگی و نسبتاً آزاد رشد کرده بود، اکنون با محدودیت‌ها و سانسور مواجه شد. اما این تنها آغاز بود؛ چرا که یک سال بعد، با حمله‌ی آلمان به شوروی، نیروهای رومانیایی متحد نازی‌ها دوباره وارد شهر شدند و چرنوویتس به جهنمی برای یهودیان بدل شد.

۲. قوانین ضدیهودی و آغاز تبعیض آشکار

با ورود نیروهای رومانیایی و آلمانی در سال ۱۹۴۱، قوانین ضدیهودی به سرعت اجرا شد. یهودیان مجبور به پوشیدن ستاره‌ی زرد شدند، از مشاغل دولتی اخراج گردیدند و اموالشان مصادره شد. برای خانواده‌ی آنتشِل، این به معنای فروپاشی زندگی روزمره بود. خانه، مدرسه، کتابخانه و حتی خیابان‌های شهر دیگر برای آنان امن نبود.

این تجربه‌ی تبعیض آشکار، برای سلان به معنای مواجهه‌ی مستقیم با «دیگری‌سازی» بود. او دریافت که هویت یهودی‌اش، که تا دیروز بخشی از تنوع فرهنگی شهر بود، اکنون به برچسبی مرگبار بدل شده است. این تجربه، بعدها در شعرهایش به صورت وسواس نسبت به «نام» و «دیگری» بازتاب یافت.

۳. نخستین تبعیدها و گتو

در همان سال، بخشی از یهودیان چرنوویتس به گتو منتقل شدند. گرچه این گتو نسبت به بسیاری از گتوهای اروپایی شرایط بهتری داشت (به دلیل مداخله‌ی شهردار وقت، تروئاندورف)، اما همچنان فضایی از ترس، گرسنگی و بی‌ثباتی بود. خانواده‌ی سلان نیز در معرض خطر تبعید به ترانس‌نیستریا قرار گرفتند.

برای پل سلان، این دوران به معنای زیستن در تعلیق بود: هر روز می‌توانست آخرین روز باشد. او در همین سال‌ها نخستین شعرهای جدی خود را نوشت؛ شعرهایی که هنوز منتشر نشده بودند، اما در آن‌ها ردّی از اضطراب و تاریکی زمانه دیده می‌شد.

۴. جنگ به‌مثابه فروپاشی زبان

از منظر فلسفی، آغاز جنگ جهانی دوم برای سلان لحظه‌ای بود که زبان، دیگر کارکرد عادی خود را از دست داد. زبان سیاست، زبان تبلیغات و زبان فرمان‌ها، همه در خدمت خشونت قرار گرفته بودند. واژه‌ها دیگر حامل حقیقت نبودند، بلکه ابزار سرکوب و مرگ بودند.

این تجربه، بعدها در شعر او به صورت شکستن نحو، فشردگی معنا و گریز از وضوح بازتاب یافت. او می‌دانست که اگر بخواهد حقیقت را بیان کند، باید زبانی تازه بیافریند؛ زبانی که از دل سکوت و شکستگی برخیزد.

۵. تجربه‌ی شخصی و تجربه‌ی تاریخی

آغاز جنگ برای سلان نه فقط یک واقعه‌ی تاریخی، بلکه تجربه‌ای شخصی بود که زندگی او را برای همیشه تغییر داد. او از نوجوانی شاعر، به جوانی تبعیدی بدل شد. این گذار، همان چیزی است که شعر او را از بسیاری از شاعران هم‌عصرش متمایز می‌کند: شعری که نه از فاصله، بلکه از دل فاجعه نوشته شده است.

محمدرضا گلی احمد گورابی/دکترزهرا روحی‌فر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/08
18

خزر،

چون زنی با تاجی از موج ونمک ،

بر سینه‌ی خود قوهای زنگ‌زده را

چون کاکاهای شالیزار

بر آب سایه می‌اندازد.

مرال،

با شاخ‌هایی از مه و مرگ،

در سپیدرود می‌تازد

و هر گامش،

سُرنای جنگل را

به آتش می‌کشد.

حواصیل،

پیام آوار اندوه،

در تالاب انزلی

با دهانی از خزه و زنگ،

مرثیه‌ای برای انسان می‌خواند.

باران،

باران بی‌پایان،

باران بی‌قرار،

بر شالیزار می‌بارد

چنان‌که گویی

خود آسمان

در گلوی زمین

خفه می‌شود.

و ماسوله،

با پله‌های فانوسی‌اش،

در مه فرو می‌رود،

چون شهری که

به خواب ابدیِ خویش

با شکوهی تاریک

رضایت داده است.

توضیحات:

کاکاهای:مترسک‌های شالیزار

مرال: گوزن قرمز شمالی

سرنا: ساز بادی محلی

حواصیل: نوعی پرنده

ماسوله: روستای پلکانی تاریخی در کوهستان‌های گیلان

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/08
19

خواب پنهان در دل شب،

پرده‌ها را باز کرد

موج خاموش از میان

بر سینه‌ی صحرا نشست

نور لرزان

بر فراز قله‌ها پرواز کرد

باد سرگردان

مسیر تازه‌ای را فاش کرد

چشم بیداری

ز خواب کهنه ناگه برجهید

تادر آغوش زمان آرام گیرد جانمان

سنگ خاموش از تپش

در ژرفنای آتش شکافت

رود پنهان در مسیر خویش

دریایی بِجَست

صبح روشن بر درختان

شاخه‌ها را سبز کرد

آسمان از خنده‌ی خورشید

رنگی تازه بست

سایه‌ها در عمق شب

آرام کم کم محو شد

پرده‌های تیره از

پیش نگاهم باز شد

ای حضورِ بی‌کرانه

در ضمیرم جاودان

با تو این پایان شب

آغاز فردایی دگر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/05
5


«مجموعه‌ای از اشعار کوتاه پل سلان، شاعر بزرگ قرن بیستم. شعرهایی سرشار از سکوت، شهادت و حافظه . مناسب برای علاقه‌مندان به شعر مدرن، ادبیات مقاومت و فلسفه‌ی زبان.»

(اجبار نور، ۱۹۷۰)
برگی بی‌درخت

در شب‌ها شناور است،

چهره‌ی تو را حمل می‌کند،

که هیچ‌کس نمی‌شناسد.

………................…................................................

(خشخاش و حافظه، ۱۹۵۲)

شیر سیاهِ بامداد،

تو را عصرها می‌نوشیم،

تو را نیمروزها می‌نوشیم،

تو را شب‌ها می‌نوشیم.

………................…................................................

(رز هیچ‌کس، ۱۹۶۳)

یک واژه –

تو می‌دانی:

یک جسد.

………................…................................................

(چرخش نفس، ۱۹۶۷)

هیچ‌کس

شهادت نمی‌دهد

برای شاهد.

.

………................…................................................( توری زبان، ۱۹۵۹)

بیا،

بیا به سوی گشودگی،

ای دوست.

………................…................................................

زیر ریشه‌ها

واژه‌ای خفته است،

که تو را صدا می‌زند

آنگاه که شب

به پایان می‌رسد.

………................…................................................

سنگی،

که سکوتت را حمل می‌کند،

من قلبم را

در سرمای تو می‌نهم.

………................…................................................

نفسی،

که باد پراکند،

با این همه می‌ماند

در کف دستت

چون خاکستر.

………................…................................................

دوری

چهره‌ی تو را دارد،

آن را می‌شناسم

در آینه‌ی

باران.

………................…................................................

ستاره‌ای

در سکوتت فرو می‌افتد،

و شب

سخن گفتن می‌آموزد.

………................…................................................

(رز هیچ‌کس، ۱۹۶۳)

زمانش رسیده است

که سنگ به شکفتن تن دهد،

که بی‌قراری، قلبی بتپش آورد.

………................…................................................

(چرخش نفس، ۱۹۶۷)

چشمی، گشوده،

تو را محکم نگاه می‌دارد

در خواب جهان.

………................…................................................

(اجبار نور، ۱۹۷۰)

برف،

که سکوتت را می‌پوشاند،

من تو را آزاد می‌نویسم.

………................…................................................

(بخش برف، ۱۹۷۱)

آوایی،

گم‌شده در یخ،

گوش تو را می‌یابد.

………................…................................................

(توری زبان، ۱۹۵۹)

واژه‌ات،

توری از نفس،

مرا به دام می‌اندازد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/05
16

دفتری،
بر میز سرد شب
بی‌خواب.

صفحه‌ها،
چشم‌هایی
بی‌پلک،
که جهان را
در سکوت کاغذ
می‌بلعند.

شاعری،
با تیغ واژه،
بر پوست منطق
خطی کشیده‌ست،
خطی که از آن
خون رؤیا
می‌چکد.

فرای واقعیت،
نه پرنده،
نه قفس،
فقط سایه‌ای
که از دیوار ذهن
به کهکشان
گریخته.

جنون،
در قابِ خرد،
مثل ماهی
در آینه،
که هر بار
به سمت خود
شنا می‌کند
و باز
غرق می‌شود.

و ما،
بی‌نام،
بی‌جهت،
در راهروهای بی‌انتها،
با صدای ورق خوردن جهان.

با صدای ورق خوردن جهان،
دفتر جنون،
در من
زایشی بی‌نام،
بی‌جهت،
مثل شکفتن سنگ
در خواب دریا.

و ناگهان،
صدایی از آینده:
«آیا بودن،
جز تکرارِ نبودن است؟»
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/04
5


شعر سپید«سه‌صدای طبیعت: آب، برگ و پرندگان»درباره صدای آب، خش‌خش برگ‌ها و آواز پرندگان در طبیعت شمال ایران؛ تجربه‌ای شاعرانه و فلسفی از هم‌زیستی انسان و جهان طبیعی، با تصویرسازی چندلایه و زبانی نو.

آب،
بر سنگ‌های بی‌نام
حافظه‌ای را می‌ساید
که حتی زمان
فراموش کرده است

برگ‌ها،
در هر لرزش
خاک را به یاد می‌آورند
بی‌آنکه بدانند
چه چیزی را پنهان می‌کنند

پرندگان،
در ارتفاعی بی‌جهت
آینده را صدا می‌زنند
و صدا
پیش از رسیدن
به جایی نامعلوم
خاموش می‌شود

و ما،
در میان این سه‌صدا
پوشیده‌ایم
با حضوری ناتمام
که نه آغاز است
نه پایان
فقط
لرزشِ کوتاهِ یک رؤیا
در حافظه‌ی جهان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/03
19

از آن‌سوی تاریکی
من از پوست زمان عبور کردم
و به جایی رسیدم
که صداها
درون سنگ‌ها نفس می‌کشیدند
نفس‌هایم را در لایه‌ای از نور پیچیدم
و به سمت پرنده‌ای رفتم
که بال‌هایش از جنس خاطره بود

درختی را دیدم
که ریشه‌هایش به آسمان می‌رفت
و برگ‌هایش
در خواب خاک می‌افتادند

آنجا بود
که فهمیدم
تو هنوز در من
مثل انعکاس در آب
تکرار می‌شوی

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/03
16

وقتی خاموش شدی

من تو را به راهی بردم

که درختانش سایه نداشتند

صدایت را در جیبم گذاشتم

و با تپش آن، پرندگان بی‌نام را صدا زدم

دست‌هایم را تا لبه‌ی افق کشیدم

و ناگهان، آینه‌ای از آب

میان آسمان شکافت

ستاره‌ها مثل ماهی‌های بی‌چشم

از قاب شکسته‌ی شب بیرون ریختند

آنجا بود که فهمیدم

خواب، ادامه‌ی توست

که در من

بی‌وقفه

می‌چرخد

#محمد_رضا_گلی_احمد_گورابی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/01
16


این شعر سپید درباره «میل دیگری»، مفاهیمی چون غیاب، هویت، و جست‌وجوی بی‌پایان انسان را در زبانی نو و تصویری رادیکال بازآفرینی می‌کند. ترکیب زبان کهن و نگاه مدرن در این شعر مشهود است

«پرنده در قفس آینه»

من
در دهان دیگری
آغاز می‌شوم
نه در تن خویش.

واژه‌ها،
نه از من،
که از خاکستر تو
برمی‌خیزند؛
بوی دودشان
در ریه‌هایم
می‌ماند،
مثل زمستانی
که از گلو
پایین
می‌ریزد.

صدایم
لیوانی‌ست
ترک‌خورده
نه آب را
نگه می‌دارد،
نه سکوت را.

میل من،
نه به داشتن،
که به ردّی‌ست
بر بخار آینه؛
پیش از لمس،
ناپدید
می‌شود.

من،
پرنده‌ای‌هستم
در قفس آینه
با بال‌هایی
از نور شکسته؛
هر ضربه،
زمان را
خرد می‌کند
و بر کف
شیشه‌ایِ جهان
می‌ریزد.

از کوچه،
بوی نان تازه
می‌آید؛
و ناگهان
تمام فلسفه
در گرسنگی
ساده‌ی تن
فرو
می‌ریزد.

شعر،
نه پاسخ،
که زخم پرسش است؛
حفره‌ای
میان من و تو
که در آن
معنا
می‌میرد
و از استخوان سکوت
باز
زاده
می‌شود.

نامم را
می‌گویم
نام،
چون پرنده‌ای
زخمی
از دهانم
می‌افتد
و بر کف آینه
جا
می‌ماند.

و در پایان،
تنها
تصویری
می‌ماند:

پرنده‌ای
که در قفس آینه
پرواز می‌کند،
در حالی‌که
بیرون،
باران
بر شیشه
می‌کوبد؛
و هیچ‌کس
نمی‌داند
این صدا
از سقف است
یا
از آسمان.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/23
21

پرتابِ نور

در مهِ بی‌مکان

چشمِ تو:

یک خطای نوری

در منشورِ بی‌زمان

اما آن‌سوی شکستِ طیف،

صدایی می‌گوید:

«این فقط نور نیست،

مشتقِ تاریکی‌ست

در لحظه‌ای بی‌نهایت»

سوسوهای ستاره

در قابِ پنجره‌ی بی‌چارچوب

با زبانِ خاموشِ خود

از رؤیای یک جهانِ دیگر

حرف می‌زنند

سکوت،

نه یک غیاب،

که هم‌صداییِ هزار واژه‌ی ناگفته‌ست

که در گوشِ باد

زمزمه می‌کنند:

«ما هنوز هستیم،

اگرچه بی‌صدا»

باد،

با گیسوانِ انزوا

در مشتِ من

شانه نمی‌زند

بلکه

شکافِ معنا را

با عطرِ بی‌تعریف

به امتدادِ بی‌راه می‌کشد

و خاک،

با صدای پیرِ درونم

زمزمه می‌کند:

«هر ریشه،

یک معادله‌ی حل‌نشده‌ست»

من،

از ترانه‌ی خطی

پرتاب می‌شوم

به مدارِ بی‌وزنِ تکرار

تا در مهِ چندلایه

باز،

به خورشیدِ مفهومی

سر بزنم

دست‌هایم،

چون کودکیِ بی‌مرز

در جستجوی آغوشِ جهان

به خاک چنگ می‌زند

به آب چنگ می‌زند

به باد چنگ می‌زند

و در لحظه‌ای ناگهانی،

چون مشتقِ نور از تاریکی

به فرمِ تازه‌ای متولد می‌شود:

از خاک،

ریشه‌ای بی‌قرار

از آب،

انعکاسی بی‌مرز

از باد،

بال‌هایی ناهماهنگ

و از آتش،

زبانِ سرخِ پرسش

که جهان را دوباره می‌نویسد

و صدایی دیگر،

در حاشیه‌ی معنا،

می‌پرسد:

«آیا این آغاز است؟

یا فقط حدِ بی‌نهایتِ یک پایان؟»

تک همسرا:

مشتقِ شب

از سکوتِ بی‌نهایت

ستاره می‌ریزد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/23
8

«پس از ما تیره‌روزان روزگاری می‌شود پیدا

قفای هر خزان آخر بهاری می‌شود پیدا »

به دشت خسته‌ی دل، عاقبت باران فرو ریزد

ز ابر تیره‌ی اندُه، خزانی می‌شود پیدا

ز خاکسترنشینان، شعله‌ای برمی‌جهد ناگه

که در ظلمت‌سرای شب، شراری می‌شود پیدا

ز خون دل اگر صد داغ بر جان‌ می نشیند باز

برای زخم‌ها روزی دوایی می‌شود پیدا

به هر ویرانه گر امید را فانوس بفروزیم

میان تیرگی‌ها هم، سواری می‌شود پیدا

ز کار عاشقان، گر بگذرد طوفان بی‌رحمی

به هر سو از غبار عشق، یاری می‌شود پیدا

ز دل چون بگذرد اندوه، نوری می‌دمد آرام

میان پرده‌ی شب‌ها، نهاری می‌شود پیدا

نسیم از دوستداران می‌برد پیغام مشتاقان

که در ویرانه‌ی دل‌ها، هَزاری می‌شود پیدا

به هر اشکش فروغی هست، گرچه تلخ و بس خاموش

ز ژرفای همین دریا، نگاری می‌شود پیدا

اگرچه خاک ما خاموش و بی‌فریاد می‌ماند

ز خاکستر، چراغی، یادگاری می‌شود پیدا

جهان گر در سکوت خویش ما را بی‌صدا دارد

ز آوای دل انسان، نوایی می‌شود پیدا

درون هر غروب تیره، رازی مانده پنهانی

که با صبر سحرگاهی، قراری می‌شود پیدا

تک همسرا

دل عاشق همیشه سوی معشوقی گریزان است

زخاک پاکبازان هر دم آوازی شود پیدا

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/23
9

در ساحل بی‌نام،

باد

تاریخ را نمی‌خواند،

آن را پاره می‌کند

چون وصیت‌نامه‌ای

که هیچ‌کس نخوانده

و همه امضا کرده‌اند.

ابرها،

سقف موقت جهان‌اند،

هر لحظه فرو می‌ریزند

بر سر خاطراتی

که هنوز زنده‌اند

در استخوان‌های بی‌تاب خاک.

من،

در امتداد صدای امواج،

نه ایستاده‌ام،

نه نشسته‌ام،

تنها در حال فراموش شدنم،

در حال بدل گشتن به «هیچ»

که از «هیچ» پُرتر است.

پاییز،

فصل استعفای برگ‌هاست،

نه از درخت،

که از معنا.

و موج‌ها،

اعتراض بی‌صدای مرگ‌اند،

هر شب

با زبان خیس،

نامه‌ای می‌نویسند

برای حقیقتی

که شاید دیگر

صدایش

به ساحل نرسد.

تک همسرا:

در ساحل فراموشی،

موج‌ها حقیقت را بی‌صدا دفن می‌کنند.

پاییز ۱۴۰۴ – ساحل کلاچای