ورود به سایت
صفحه اصلی
درباره ما
ثبت نام
تماس با ما
قوانین سایت
منـو
صفحه اصلی
اوقات شرعی
سامانه پیامکی غزلسرا
فال حافظ شیرازی
سخن مدیر
درباره ما
قوانین سایت
تماس با ما
پر بیننده ترین
پهلوان هرگز نمیرد (روح ا... داداشی) ( 653 )
محال ( 578 )
دخیل بسته ام! ( 563 )
شعر:شماره120 ( 563 )
آبشخورِ سرد ( 555 )
قافیه ( 524 )
از کیش ها ( 516 )
کوچ ( 513 )
نگارِ بَدنگار ( 505 )
قصیده ی کوتاه ( 503 )
محبوبترین
محال ( 1
)
کوچ ( 1
)
تابان/ شعرهایکو
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/10
4
نور مهربان،
در دل شب میتابد،
مثل نغمه
ادامه مطلب
میم مثل مهربانی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/10
5
مهربانی
مثل بارانِ خاموشِ عصرِ بهار
بیادعا میبارد
بر شانههای خستهی آدمها
نه پرسشی،
نه منّتی
فقط لبخندی آرام
در کوچهای که گم شده در خستگی
مهربانی
گاه
در نگاه زنیست که نان را نصف میکند
یا دستی که روی شانهای مینشیند
بی آنکه چیزی بخواهد، چیزی بگوید
و من
هر جا مهربانی را دیدم
نور بود
حتی اگر شب،
حتی اگر تاریکی
پُر از چراغ خاموش بود
ادامه مطلب
من و هایکو(۲)
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/10
3
۱ /
کوچهها خاموش,
طنینِ نام تو باز ,
در دلِ شبها
۲ /
لبخندت ماهیست
که هر شب از لبِ من,
طلوع میگیرد
۳/
مردابِ چشمم,
با گامِ تو میشکفد ,
بوی نیلوفر
۴/
شهرِ بیدریغ،
امید را جا نگذاشت,
تنها سکوتم
ادامه مطلب
رد پای باد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
5
شب،
بی هیچ چراغی
از کوچههای خاموش میگذرد
و کسی نامش را نمیپرسد.
باد،
دستهایش را در جیب تنهایی فرو برده است
و خستهتر از خاطرهای دور
از پنجرهای شکسته عبور میکند.
مردی
که نامش فراموش شده
با سایهی خودش حرف میزند،
هیچکس نمیبیند
که چگونه در میان سکوت،
پاییز را نفس میکشد.
آن سوی دیوارهای ترکخورده،
خندهای در خاطرات گم میشود،
و دستهایی که هنوز گرماند،
به دنبال دستهایی سرد میگردند.
در امتداد جاده،
باد مسیرش را نمیداند،
مثل کسی که روزی نام داشت،
ولی حالا تنها ردپایش
بر خاک جا مانده است.
ادامه مطلب
رؤیای رودخانهی بیانتها
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
7
ماه از شب عبور میکند،
و من،
زخمِ نقرهایام را روی آب میبرم.
چرا جهان اینقدر کوچک است؟
چرا رودخانه به دریا نمیرسد؟
چرا سکوت، زنجیریست که مرا به گِلهای کفِ رود بسته است؟
ماهیها همیشه قصهی آب را باور دارند،
اما باور،
کافی نیست برای پرواز.
سایههای پرندگان بر پوست رود،
خطی از رویا میکشند،
و من،
خودم را در آن سایه میبینم،
ماهیای با بالهای ناتمام.
پیرِ رود،
به من گفت:
«دنیا همانجاست که نترسی!»
ولی ترس،
چیزیست که با هر موج،
به قلبم میکوبد.
با هر موج،
دریا نزدیکتر میشود،
و من،
ماهیای که از تاریکی عبور میکند،
تنها برای لحظهای،
در روشنای آزادی،
چشم میبندم…
آیا رؤیاها به دریا میرسند؟
ادامه مطلب
ردپای باد و خاطرهی تیزپا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
6
باد،
نام مرا از لای برگهای خشک بیرون میکشد،
و یوزها،
با چشمانی که روز را زخمی کردهاند،
از خطِ افق رد میشوند.
دیروز،
جهان هنوز جوان بود،
و دویدن،
معنای بیپایانی داشت.
از روی سنگها پریدم،
از سایهی درختان گذشتم،
و نامم در دهانِ خاک پیچید،
بیآنکه کسی بشنود.
یوزها،
ردی از بادند،
و من،
تنها مسافری که خوابِ آسمان را دیده است.
صدای پاهایشان،
ضربانیست که زمین را بیدار میکند،
و من،
با هر گام،
به لحظهای که از دست دادهام،
نزدیکتر میشوم.
چراغِ شب در چشمهایشان روشن است،
و من،
در امتدادِ آن نور،
فراموش میشوم،
مثل موجی که نامِ خود را از یاد برده است.
ادامه مطلب
انتری که فلسفه را فهمید، اما دیر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
3
لوطی افتاد،
مثل یک کفترِ پیر
که باد، استخوانهایش را با خود برد.
و انتری،
ایستاد در میانهی بازار،
با کتِ لوطی بر تن،
و سری که پر از سؤال شده بود.
«جهان؟
خب، جهان یک نُقلِ گرد است
که میچرخد،
بیآنکه کسی بفهمد چرا!»
«زندگی؟
آه، زندگی هم
چیزی شبیه به یک گاریِ در حال واژگون شدن است
که هیچکس حوصلهی جمع کردنش را ندارد.»
اما مهمتر از همه،
این بود که
نانِ شب،
یک فلسفهی کاملاً مستقل داشت.
انتری که تا دیروز
میرقصید،
میخندید،
و با سوتِ لوطی چرخ میزد،
حالا فهمیده بود
که زمین جای بدی برای ایستادن است،
مگر اینکه دستی باشد
برای گرفتن.
اما دستی نبود،
جز سایهی خودش،
که روی دیوار کش آمده بود،
و هی به او زل میزد،
هی پوزخند میزد،
و هی، آرام،
مثل لوطی،
ناپدید میشد.
ادامه مطلب
جنگی که با خودش آغاز شد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
6
در کوچهها،
صدای پای تاریخ را میشنوم،
که از دیروز عبور کرده،
اما هنوز،
در دستهای من گیر کرده است.
«اینجا انقلاب نمیشود!»
زن گفت،
و تاریخ،
با پوزخندی کشدار،
از دیوار بالا رفت.
شب،
ردای آبیاش را تکان داد،
و خون،
مثل یک شوخی قدیمی،
روی سنگها پخش شد.
کسی از خود پرسید:
«چرا؟»
و جواب،
در چای سردی که روی میز جا مانده بود،
حل شد.
خیابانها،
حافظهای دارند که فراموش نمیکند،
و من،
تنها رهگذری که نامم را در باد گم کردهام،
میدانم که جنگ،
نه با گلوله،
که از درون آغاز میشود.
با هر قدم،
جملهای که ناتمام ماند،
به دیوارها میخورد،
و من،
با لبخندی که فقط خودم میفهمم،
راهی را ادامه میدهم
که هیچکس جرأت نکرده بپرسد
به کجا میرسد.
ادامه مطلب
عشق در پوست سوسک
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
2
، عاشق،
در شبی سردتر از دستهای بیحوصلهی دنیا
به چشمانش زل زد،
و در آینهی ترکخوردهی اتاق
خودش را ندید.
او که روزگاری
در آغوش خاطرات مبهم
تاب میخورد،
اکنون در تنگنای پاهای لزج،
بر دیوار تنهایی میدوید.
دوست داشت دستهایش
دوباره انسان شوند،
ولی در جیب بادگیر خیالش
فقط پچپچ سوسکها را شنید.
به هر سو دوید،
به هر گوشه خزید،
اما عشق،
نه میان ترکهای سقف بود،
نه در سایهی نیمسوز چراغ.
، عاشق،
میخواست نامهای بنویسد
به دختری که بوی باران میداد،
اما جوهر قلمش
رد پایش روی زمین بود.
در خیابانی که هیچ گامی
به عقب برنمیگردد،
سامسا نگاه کرد
به دنیا
و دنیا نگاه نکرد به او.
ادامه مطلب
شب، آخرین پرده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
1
چراغها خاموش شدند،
پرده افتاد،
و خیابانها
به زمزمهی شب پناه بردند.
دختر میان سایهها راه میرفت،
موهایش، شانهنشدهی باد،
چشمانش، منتظر فردا،
اما فردا در جیب هیچکس نبود.
مرد،
نشسته کنار پیانوی خاموش،
در صدای شهر گم شده،
نتها را به یاد آورد،
ولی انگشتانش،
فراموش کرده بودند.
هتلها،
تنهاییها را میپذیرفتند،
مثل عکسهای غبارگرفتهی پشت پنجره،
که هیچکس نمیپرسد:
"از کِی اینجا ماندهای؟"
مکالمههای ناتمام،
چایهای نیمهسرد،
و فنجانهایی
که رازهای شب را میفهمیدند،
بیآنکه لب باز کنند.
ساعت،
دستهایش را پشت سر گرفت،
گفت: "وقت گذشته است"،
اما وقت،
هیچوقت نمیگذرد،
تنها آدمها
از خودش عبور میکنند.
.)
ادامه مطلب
پاییز، پشت در ایستاده است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
1
باران، آرام
بر شیشهی پنجره ضرب میگیرد،
مثل خاطراتی که
نه میآیند،
نه میروند.
قطار،
از میان مههای قدیمی
به سمت تنهایی عبور میکند،
و کسی در سکوت
نامی را که هرگز نماند،
زیر لب زمزمه میکند.
هوای سرد،
دستهایش را در جیب فرو برده،
مثل تو،
که همیشه چیزی را پنهان کردهای،
مثل من،
که همیشه دنبال چیزی گشتهام.
پیادهرویهای بیدلیل،
کوچههای غمگین،
و بوی نان
که حتی در خاطرات
گرم نمیشود.
پاییز،
پشت در ایستاده است،
اما هیچکس
در را باز نمیکند.
ادامه مطلب
پاره سنگهای بی پناه
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
1
//
شب از دیوار بالا میرود،
خوابهایم را با خود میبرد.
در خیابانهای تاریک،
سایهها نفس میکشند.
چشمان بستهی شهر،
زخمی از خاطرات دور.
بارانی که نمیبارد،
دستانی که نمیگیرد.
در جیبهای خالی من،
هزار رؤیا گم شده است.
در صدای خستهی کوچه،
کسی فریاد نمیکشد.
به کجا باید گریخت؟
به کدام امید باید دل بست؟
آسمان ترک خورده،
زمین از انتظار، پر است.
دستی بر شانهی من،
سایهای محو در شب.
کسی راهی این سوی نیست،
کسی راهی آن سوی نیست.
باد، آخرین راز را میبرد،
با خود، دورتر از هر رؤیا.
پارهسنگهای بیپناه،
در دستان خاموش شب.
ادامه مطلب
پرسه در خاموشی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
2
سایهای بر دیوار،
تنها با خودش درد دل میکند.
چراغی که خاموش شد،
از دلتنگی چیزی نگفت.
پنجره باز بود،
باد نامهای ننوشت.
دستهایم را مشت کردم،
هیچ آغوشی باز نشد.
چای سرد شد،
مثل خاطرات فراموششده.
مهمانها رفتند،
حرفها روی میز جا ماندند.
عشق؟
گم شد میان قندهای آبرفته.
دروغها شیرینتر بودند،
راستها تلختر از زهر.
دیوارها سکوت کردند،
دلتنگی به کتابها تکیه داد.
آینه چیزی نگفت،
من خودم را ندیدم.
چراغها خاموش شدند،
اما شب هنوز ادامه داشت...
ادامه مطلب
سایهای پشت پرده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
آینه زنگ زد،
اما کسی نیامد پاکش کند.
درها بسته شدند،
خاطرهها پشت پنجره ماندند.
بوی کاغذهای سوخته،
با عطری از گذشته درآمیخت.
زخمهایم را شمردم،
همه نامی داشتند.
حرفها را قورت دادم،
اما بغض از گلویم پایین نیامد.
تختی که بیخواب شده بود،
از درد شبها چیزی نمیگفت.
چراغها روشن ماندند،
اما هیچ رازی فاش نشد.
حقیقت؟
پشت سایهای از دود، گم شد.
دستهایی که لرزیدند،
سکهای در جیب خاطرات انداختند.
تاریخ را خواندم،
هیچ اسمی آشنا نبود.
پردهها کنار رفتند،
اما پشتشان فقط تاریکی بود...
ادامه مطلب
چای تلخ کوچه های بی خواب
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
/
دیوارهای کوتاه،
رازهای بلند را نمیفهمند.
دری که باز نمیشود،
به خوابهایش قفل شده است.
چای سرد شد،
اما هنوز داغتر از امید بود.
کوچهها خمیازه کشیدند،
شب هنوز به خانه نرسیده است.
سایهای حرف میزند،
هیچ گوشی نمیشنود.
در خاطرات مادرم،
همه چیز بوی نان داشت.
آسمان را نگاه کردم،
ابرها چیزی نگفتند.
باران آمد،
اما دلتنگی را نشُست.
چراغها خاموش،
اما چشمها هنوز بیدارند.
زخمها قد میکشند،
دیوارها بلندتر شدهاند.
صدای باد در کوچه،
آوازِ ناگفتهی بیسرانجام.
دستهایم را مشت کردم،
هیچ آغوشی باز نشد...
ادامه مطلب
بهار از خیابان عبور کرد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
در خیابانِ بارانی دیروز
بهار، چترش را جا گذاشت
گلها، با سرفهی بادمهرگان
در صف نسخههای باد رفتهاند
آدمها، خیابان را پل زدهاند
که از زمستان به تابستان بگذرند
خورشید، لامپ کممصرفی شده
در سقف روزهای بیرنگ
بخارِ چای، آخرین خاطرهی دود
در فنجان جهانِ تلخ است
ابر، نان تازه میپزد
اما هیچ سفرهای گسترده نیست
باران، نامهای که پستچی گم کرد
و هیچکس نام گیرنده را نمیداند
کلاغها، پاراگرافهای حذفشدهی بهارند
که ویرایشگرِ فصلها نخواند
دیوارها، خاطرههای گچگرفته
از کودکیهایی که گم شد
بهار آمد، کسی ندیدش
شاید چون لباس زمستانی پوشیده بود
شاعر خسته از نوشتن
مدادش را به شاخهی بید تکیه داد
و خیابان، همچنان
در انتظار یک لبخند خیس
در خیابانِ بارانی دیروز
بهار، چترش را جا گذاشت
گلها، با سرفهی بادمهرگان
در صف نسخههای باد رفتهاند
آدمها، خیابان را پل زدهاند
که از زمستان به تابستان بگذرند
خورشید، لامپ کممصرفی شده
در سقف روزهای بیرنگ
بخارِ چای، آخرین خاطرهی دود
در فنجان جهانِ تلخ است
ابر، نان تازه میپزد
اما هیچ سفرهای گسترده نیست
باران، نامهای که پستچی گم کرد
و هیچکس نام گیرنده را نمیداند
کلاغها، پاراگرافهای حذفشدهی بهارند
که ویرایشگرِ فصلها نخواند
دیوارها، خاطرههای گچگرفته
از کودکیهایی که گم شد
بهار آمد، کسی ندیدش
شاید چون لباس زمستانی پوشیده بود
شاعر خسته از نوشتن
مدادش را به شاخهی بید تکیه داد
و خیابان، همچنان
در انتظار یک لبخند خیس
ادامه مطلب
"آینهای که مرا شناخت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
2
"
غبار راه نشسته بر تنم
سایهٔ شب تار بر پیراهنم
چرک و چروک بر صورتام بوسه زد
دستانم از دیروز زخم خورده بد
آینه را دیدم، آینه مرا شناخت
تصویر آینده، دست مرا در مشت داشت
آن سو، مردی از جنس رؤیاها
با چشمانی پر از فرداها
کیفاش بوی تازه میداد
لبخندش جهان را میگشاد
گفتم: "کیستی؟ چه میخواهی؟"
گفت: "همان که میجویی، همان که می خواهی"
برق نگاهاش آتش در جانم ریخت
زخم کهنهای از یادم گریخت
در آینه، منم، اما بهتر
سایهای که میخواستم، بر بستر
زبانم لال شد از این بازی روزگار
آیینه گفت: "بنگر، جز تو نیست این شکار"
من کهنه، من نو، من گمشده در غبار
همه یک نفر، در پیچ هر ظهور
پسری با جامهٔ پاره و دل بسته
آیینهای که حقیقت را نشسته
آه،! در این تلخند بگو
راهمان را در نور نشان بده، بیریا
که فردا همان کسی خواهیم شد
که امروز جرأتش را داشتیم، نه فقط روی خود
---
ادامه مطلب
آبنبات تلخ، اما شیرین
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
شهر در خواب بود،
اما کابوسهایش بیدار،
کوچهها شعر نمیگفتند،
تنها خطهای شکستهی سکوت.
گفتم حقیقت،
جوابم را داد،
با دهانی پر از وعدههایی
که هیچوقت هضم نشدند.
مردی که سایهاش را فروخته،
خودش را چند؟
سکهها در جیبش نبودند،
در چشمهایش برق میزدند.
دستفروشی که امید میفروخت،
با تخفیف اندوه،
خریدم،
ولی گارانتیاش رو به پایان بود.
ایستادم کنار ساعت،
اما زمان
از من عبور کرد،
بیآنکه حتی سر بچرخاند.
زمین گرد است،
اما کوچههای این شهر
به هیچ جا نمیرسند،
جز وعدههایی که نمیمانند.
چرخ فلک میچرخد،
سرگیجهی تاریخ،
و ما هنوز ایستادهایم
کنار خاطراتی که از روزگار سقوط کردهاند.
اما روزی آفتاب خواهد تابید،
روی دیوارهای خسته،
و سایهها دیگر کالا نخواهند بود،
بلکه ریشه خواهند گرفت.
دستم را به آسمان رساندم،
باران از انگشتانم چکید،
گویی که زمین
چیزی از من برای شکفتن طلب میکرد.
گفتم،
زندگی،
همان آبنبات تلخ است،
اما اگر جرأت جویدنش را داشته باشی،
طعمی از شیرینی انتظار تو را خواهد کشید.
ادامه مطلب
سلام دوست کوهنوردمن
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
در سایهی سبز و خاموش کوه،
صبحی زلال،
میان برگهای مهربان،
که دست نوازش بر خاک میکشند.
در هوای خنک نسیم،
آرامش میرقصد،
و واژهها
چون برگهای افتاده بر زمین،
بینیاز از قافیه،
آزاد و رها.
منتظر تو می مانند
روزت در سایهی درختان کوهستان،
سرشار از آرامش باد دوستکوهنوردمن
ادامه مطلب
قرمزی چراغها و بازی سرنوشت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/09
مردی کفش نو پوشید،
پاهایش درد گرفت،
ایستاد،
چسب زخم خرید،
و زنده ماند.
کسی اتوبوس را از دست داد،
کسی دونات خرید،
کسی ساعتش زنگ نزد،
و جهان،
دستهایش را در جیب فرو برد،
لبخندی زد،
و گفت:
«همهچیز در جای خودش است.»
این روزها
وقتی آسانسور میرود
بدونِ من،
وقتی چراغها یکبهیک
قرمز میشوند،
وقتی کلیدها مثل کودکان بازیگوش
پنهان میشوند،
میایستم،
لبخند میزنم،
و به بازیِ ظریفِ سرنوشت،
اعتماد میکنم.
ادامه مطلب
نمایش سایر اشعار