bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/25
8

نام تو
باران
نه باران معمولی
که از سقف کلمات فرو می‌ریزد
و هر حرف
به سنگی بدل می‌شود
که پنجره را می‌شکند.

نام تو

پرده‌ها را کنار نمی‌زند
بلکه
پرده‌ها را می‌بلعد
و تاریکی
از درون خودش
چهرهٔ تو را بیرون می‌کشد.

نام تو

درختی‌ست
بی‌خاک
بی‌ریشه
که برگ‌هایش
به جای سبز شدن
خنده‌های تو را
از دور
پخش می‌کنند.

نام تو

خطی‌ست
که از کاغذ بیرون می‌دود
و روی دیوار
ادامه پیدا می‌کند
تا سقف
تا هوا
تا هیچ‌جا.

نام تو

افسانه نیست
اما هر بار که می‌خواهم بنویسم
کلمات
از دستم فرار می‌کنند
و به سمت پنجره
می‌روند
تا در باد
نامت را دوباره
صدا بزنند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/23
8




«شعر طنز سیاه درباره زمستان و یلدا؛ تصویری از قاضی سپیدپوش، دادگاه شبانه و انارهای خونین. این متن ادبی با زبان استعاری، زمستان را به محاکمه و یلدا را به فرصتی برای اعتراض و همدلی بدل می‌کند. مناسب برای جست‌وجوی شعر یلدا، شعر زمستان و ادبیات معاصر فلسفی.»

زمستان،
قاضیِ سپیدپوشی‌ست
که با چکشِ یخ‌زده‌اش
حکمِ سکوت صادر می‌کند.

یلدا،
دادگاهِ شبانه‌ای‌ست
که در آن، انارها
مثل شاهدانِ خونین
بر میزِ محاکمه می‌غلتند.

چراغ‌ها،
شمع‌های لرزانِ متهم‌اند،
و قصه‌های مادربزرگ
آخرین دفاعیه‌ی انسان
در برابرِ سرمای بی‌رحم.

زمستان می‌خندد،
خنده‌ای بی‌دندان،
و حکمِ تاریکی را
به همه‌ی کوچه‌ها ابلاغ می‌کند.

اما در دلِ این طنز سیاه،
یلدا تنها فرصتی‌ست
برای آن‌که محکومانِ شب
یکدیگر را در آغوش بگیرند
و تا صبح،
با انار و قصه،
به حکمِ سرد، اعتراض کنند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/23
9


«شعر زمستان و یلدا؛ تصویری شاعرانه از برف، سکوت ریشه‌ها و جشن شب یلدا. این متن با زبان ادبی و فلسفی، زمستان را نه دشمن وصل، بلکه پلی میان پاییز و بهار معرفی می‌کند. مناسب برای علاقه‌مندان به شعر معاصر، ادبیات زمستانی و آیین یلدا.»

زمستان،
پرده‌ی سفیدِ نقاشیِ جهان،
وبرف،
جوهرِ خاموشی‌ست
که بر کاغذِ کوچه‌ها می‌نشیند.

پاییز، خواب برگ ها،
و زمستان، آرامشِ ریشه‌هاست؛
در دل خاک، هزاران خوابِ سبز
به انتظارِ بیداریِ بهار.

و یلدا،
شبی‌ که زمستان را به جشن می‌برد،
شبی که تاریکی‌اش
چراغ قصه‌ها و انارهای سرخ می‌شود.

زمستان،
شاعر سپیدپوشی‌ست
که با نفس سردش،
چراغ خانه‌ها را گرم‌تر می‌کند.

چه کسی گفته
زمستان دشمن وصل است؟
او پلی‌ست میان پاییز و بهار،
و یلدا، نقطه‌ی اوج این پل،
مکثی کوتاه،
برای اندیشیدن به چرخه‌ی زندگی.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/23
5

عاقد:

«بله رو گفتی؟»

داماد:

«گفتم... ولی وای فای قطع شده بود،

کسی هم ضبط نکرد!»

عروس:

«من ولی دو به شَکَ ام،

چون که اون دسته‌گلم

با گل مصنوعی،
قاتی پاتی شده است.»

مادر داماد:

«به خودت هیچ نزار،

مهم اینه
که شام شب ما
قیمه‌ پلوست.»

پدر گیج عروس:

«پس چرا
کارت عروسی شما

روی آن
جعبه ی کبریت نشان چاپ شده است؟»

میهمان:

«من فقط
با هوس خوردن آن ژنگوله ها آمده ام

بقیه‌ حاشیه است.»

خود داماد
یواشی زیر لب زمزمه کرد:

«ازدواج

مثل خریدگوشی کهنه می مونه والله؛

اولش خوشحالی

بعد از اون
دنبال کارت گارانتی می گردی فردا.»

عروسم می‌خنده:

«نه نه
گوشی مثلِ،
امتحان بد رانندگیه؛

همه می‌گن آسون،

اما وقتی پشتِ
چرخ فرمون می‌شینی

هردوچشمات گریون که یه وقتی نزنی پشت پراید تازه»

عاقد شوخ زمان:

«خواهشاً آن بله را زود بگید،

من یه چند عقد و مراسم دارم!»

گوشه ای از تالار

بچه ی مهمان گفت:

مامانم اون ژله ها را گفته

پدرش زمزمه کرد:

ازدواج مثل ژله می‌لرزه،

ولی شیرین همون اندازه.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/22
11

!

شعری سپید با تصویرسازی پاییز و پژواک حافظ در کوچه‌های خیس.

پاییز،

برگ‌ها را

به رنگ اندوه می‌زند،

و من

در کوچه‌های خیس،

ترنم شاعری را می‌شنوم

که زمزمه می کرد:

«بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین»

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/21
9


شعری سپید با نقاشی واژه‌ها در پیوند پاییز، یلدا و زمستان.


با قلمی از نور و سایه،

واژه‌ها را نقاشی می‌کنم:

پاییز، یلدا، زمستان

همه در یک قاب،

همه در یک نفس،

همه در جست‌وجوی رهایی

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/21
6



شعری سپید درباره زمستان و یلدا؛ برف و سکوت سپید در برابر پایان‌ناپذیری شب.


یلدا،

چراغی است

در دست تاریکی

که به ما یاد می‌دهد

شب، همیشه پایان ندارد.

وزمستان کودک نوپای یلدا،

برف را چون سکوتی سپید

بر شانه‌های جهان می‌پاشد،

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/21
3


«طنز ازدواج از بله تا ژله، در سالن عقد کوچک؛ دیالوگ‌های خنده‌دار از عاقد، داماد، عروس و مهمان‌ها. روایت شیرین و انتقادی از مراسمی که بیشتر شبیه نمایش کمدی است تا عقد جدی.»


عاقد:

«بله را گفتی؟»

داماد:

«گفتم... ولی وای فای قطع شده بود،

کسی هم ضبط نکرد!»

عروس:

«من هنوز دوبه شکم،

چون که آن دسته‌گلم

با گل مصنوعی همراه شده بود.»

مادر داماد:

«به خودت هیچ نزار،

مهم این است که شام قیمه‌ پلوست.»

پدر عروس:

«پس چرا کارت عروسی

روی آن جعبه ی کبریت

چاپ شده است؟»

مهمان:

«من فقط خاطر آن ژنگوله ها آمده‌ام،

بقیه‌ حاشیه است.»

داماد زیر لب زمزمه کرد:

«ازدواج

مثل خرید

گوشی کهنه می مونه والله؛

اولش خوشحالی

بعدشم دنبال گارانتی می گردی.»

عروس هم می‌خنده:

«نه، مثل امتحان رانندگیه؛

همه می‌گویند آسان است،

وقتی که

پشت فرمون می‌شینی

هردوچشمات گریان است.»

عاقد:

«خواهشاً آن بله را زود بگید،

من یه چند عقد و مراسم دارم!»

بچه ای گوشه ی تالار

خنده کنان می گفت :

مامانم اون ژله ها را می گوید

پدرش زمزمه کرد:

ازدواج مثل ژله می‌لرزه،

ولی شیرین می مونه.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/20
8



در این شعر، پاییز به‌عنوان استعاره‌ای از گذر زمان و ناتمام‌بودگی معرفی می‌شود. انار، نماد یلدا، با تصویر «کلید» به کار رفته تا نشان دهد چگونه سنت می‌تواند راهی به سوی روشنایی باشد. واژه‌ها نقش واسطه دارند؛ آن‌ها نه فقط ابزار بیان، بلکه پل‌های معنایی‌اند که دو قطب متضاد (تاریکی/روشنایی، خاطره/امید) را به هم پیوند می‌دهند. این ساختار، همزمان شاعرانه و فلسفی است و به مخاطب امکان می‌دهد تجربه‌ی زیباشناختی و تأملی را توأمان داشته باشد.


پاییز،

همچون کتابی نیمه‌خوانده،

برگ‌هایش را

بر زمین می‌پراکند.

هر انارِ سرخ،

کلیدی‌ست برای گشودن

رازهای شب یلدا؛

و هر واژه،

پلی‌ست میان

تاریکی و روشنایی،

میان خاطره و امید،

میان سکوت و فریاد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/19
8

«تقدیم به همه مادران و زنان سرزمینمان،
به آنان که چراغ خانه‌ی دل‌اند، وسرچشمه‌ی زندگی،
و به آنان که با حضورشان جهان هر روز از نو ساخته می‌شود.این کلمات، تنها سایه‌ای کوچک از بزرگی بی‌پایان شماست.»

مادر،

تو همان فضای همبندی هستی

که در عشقمان

هیچ گسستی راه ندارد.

هر لحظه‌ی من،

به لحظه‌ی تو پیوسته است،

چنان‌که رودخانه به دریا،

و ستاره به آسمان.

در تو، هیچ جدایی معنا ندارد،

زیرا عشق، پیوندی است

که جهان را یکپارچه نگاه می‌دارد.

مادر،

تو نخستین آزادی منی،

هوایی که پیش از تولد

در ریه‌هایم جاری شد،

نوری که پیش از چشم‌هایم جهان را روشن کرد.

در هر خواب و هر رؤیای بی نشان،

تو حاضری؛

در پرنده‌ای که سینه آسمان را می‌شکافد،

در سکوتی که به پرواز بدل می‌شود.

هیچ واژه‌ای توان زندانی کردن تو را ندارد،

زیرا هر کلمه، پرنده‌ای می‌شود

که از دهانم پرواز می‌کند

به سوی آسمانی که تنها تو می‌شناسی.

تو را در آینه‌ها نمی‌توان دید؛

هر آینه‌ای که به تو نگاه کند می‌شکند،

و از تکه‌هایش هزار تصویر تازه می‌روید.

تو شعری هستی که خود را می‌نویسد،

بی‌آنکه شاعر بداند،

بی‌آنکه کاغذ تاب بیاورد.

تو همان لحظه‌ای هستی

که جهان دوباره آغاز می‌شود،

و هر بار که نامت را می‌گویم،

جهان از نو ساخته می‌شود.

مادر،

تو نه آغاز داری و نه پایان؛

تو بی‌نهایتی هستی

که عشق را به آزادی پیوند می‌زند،

و آزادی را به رهایی.

ستایش برای تو کوچک است؛

تنها می‌توان در سکوت ایستاد

و حضورت را تماشا کرد،

چنان‌که خورشید را،

یا دریایی که هرگز آرام نمی‌شود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
7

«شعر سپید پاییزی با استعاره‌ی کلید و یلدا؛ روایتی فلسفی از گذر فصل‌ها تا سپیدی زمستان.»
درختان،

واژه‌های زردشان را

چون نامه‌های سوخته

رها می‌کنند،

باد،

کلید را

در جیب یلدا می‌گذارد،

و راه،

به‌جای مقصد،

به پرسشی بی‌پاسخ بدل می‌شود.

پاییز،

نه فصل،

که مکاشفه‌ای است

در آستانه‌ی فراموشی،

هر برگ،

شهادتی است

بر مرگ آرام رنگ‌ها.

زمستان،

با سپیدی‌اش،

جهان را بازنویسی نمی‌کند،

بلکه خط‌خوردگی‌های گذشته را

به متن تازه بدل می‌سازد.

نور،

از لابه‌لای شاخه‌ها،

به‌سان تیغی پنهان

عبور می‌کند،

و سکوت،

بلندترین فریاد این راه است،

که پایان را آغاز می‌نامد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
3

شعر سپید درباره کوه، سکوت و برف؛ ترکیبی از تصویرسازی برای جست‌وجوی معنا در زمان و هستی

کوه
حکایتِ پنهانِ سکوت را گفت

صدای برف

روی واژه‌ها نشست

و شب فهمید

زمان گذشته است

سایه‌ها دره را بلعیدند

باد،

خاطره‌ای سرد را

میان سنگ‌ها پخش کرد

چراغ‌های دور،

مثل ستارگان خاموش شدند

انسان،

نقطه‌ای لرزان در برابر عظمت بود

و سکوت،

آخرین زبان جهان باقی ماند

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
4

«شعری سپید با تصویرهای سوررئالیستی و فلسفی؛ از چاه سکوت تا پرنده‌ای بی‌اوج، سفری در هزارتوی انسان و زمان. تحلیلی از نور، تاریکی و اراده در قالب شعر معاصر.»

در ژرف‌ترین چاهِ سکوت،

آوایی از آینده برخاست؛

نه پرنده،

که تپشِ جنینِ نور،

زاده در تاریکی.

زمین، فرش نبود،

کهکشانی بود از خاطراتِ فراموش‌شده؛

هر دانه‌ی خاک،

نقشه‌ای از جهان‌های بی‌ نشان.

انسان، رهگذرِ هزارتوی خویش،

بر پیکرِ آینه‌ها گام می‌زد؛

هر تصویر،

سایه‌ای از اراده‌ای دور،

دست‌نیافتنی.

آسمان، پرده نبود،

نفَسِ بی‌نهایت بود؛

در هر بازدم،

رودی از زمان،

به گذشته بازمی‌گشت.

و دست‌های انسان،

شاخه‌های حرص بودند؛

نه رو به خورشید،

که خزنده به مغاکِ تاریکی.

طلوع، پایان نداشت؛

غروب، آغازِ رویا بود.

پرنده‌ای پرواز می‌کرد،

بی‌اوج،

اما با هر بال،

تکه‌ای از افق را می‌دزدید.

بومرنگِ سکوت،

در دستانِ باد چرخید،

بازگشت به انسان؛

نه برای تنبیه،

که برای تذکر:

هیچ اثری بی‌پاسخ نمی‌ماند.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
3

شعر سپید «مرزهای ناپیدا» با تصویرسازی فلسفی از افق، بی‌کرانگی و جستجوی ناشناخته؛ مناسب برای علاقه‌مندان به شعر مدرن، فلسفه و ادبیات معاصر فارسی

هیچ‌کجا،

خطی نیست.

افق،

فقط شکستِ دو آینه،

که نمی‌دانند

کدام تصویر،

کدام سایه.

قدم‌ها،

بر خاکی که پایان را

بلعیده است.

نگاه‌ها،

کشتی‌های بی‌ قرار،

در دریایی بی‌نقشه،

که هر موج،

جهانی تازه می‌زاید.

مرزها،

واژه‌هایی فرسوده،

که بر دیوار زمان

نقش نمی‌بندند.

در این بی‌کرانگی،

هر نقطه،

انفجار آغاز است.

هر پایان،

شکافی به سوی ناشناخته.

ما،

مسافران جهان‌هایی هستیم،

که هنوز خلق نشده‌اند.

و خطوط میان ما،

تنها افسانه‌هایی‌ هستند،

که در غبار گذشته

خاموش می‌شوند
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
6

معنا،

کودکی‌ست،

که هر بار با شنیدن نامش،

به شکل دیگری هبوط می‌کند،

هر گریه،

واژه‌ای تازه،

و هر خنده،

جهانی نو می‌سازد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
6

جامعه،

آینه‌ای شکسته است؛

هر تکه‌اش

تصویری از ما،

و هر تصویر

پرسشی بی‌پاسخ

در زبان بی‌پایان.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/08
14


شعر سپید «لبه‌ی سکوت» با تصویرسازی نمادین پرندگان، موسیقی درونی لطیف، و اندیشه‌ای فلسفی ،تجربه‌ای شاعرانه از مرز میان ماندن و رفتن را به مخاطب ارائه می‌دهد. مناسب برای علاقه‌مندان به شعر سپید، نقد ادبی، و زیبایی‌شناسی مدرن.

«لبه‌ی سکوت»

لبه‌ای از بتن

که جهان را

به پرهیز از تکرار می‌خواند.

گنجشک‌ها

صف کشیده‌اند

در مرز میان

ماندن و رفتن،

و یکی

با جرأت وبی تاب

به هوا می‌پرد،

نه برای رسیدن،

بلکه برای شکستن

هندسه‌ی ایستادن.

باد

در پرهایش

نه پیام دارد

نه مقصد،

تنها

پاره‌ای از سکوت را

به پرواز درمی‌آورد.

و آن‌ها که مانده‌اند

با چشم‌هایی

که هنوز

جرأت دیدن سقوط را ندارند،

به نقطه‌ای خیره‌اند

که دیگر

پرنده نیست،

فقط

امکان پرواز است.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/28
9


«شعری تازه با الهام از طبیعت بکر گیلان؛ تلفیقی از وارش باران، مه شالیزار و دلدادگی. اثری نوآورانه که زبان را بازآفرینی می‌کند و تجربه‌ای چندلایه از عشق و طبیعت ارائه می‌دهد.»

من نامت را

نه در دفترها،

که در لرزش بی‌دلیل وارش باران نوشتم؛

هر قطره،

مثل آتشی خاموش،

در میان مه شالیزار می‌درخشید.

تو گفتی:

عشق واژه نیست،

راهی است که

از ساحل آغاز

وبه تاج جنگل می رسد

و هر قدم،

مرزی تازه می‌سازد

میان من و پشت سرم.

من به نگاهت گفتم:

خودت را پنهان نکن،

بگذار رودخانه بفهمد

که دلدادگی،

تنها قانون بی‌قانونی است.

و شعر،

نه تصویر پرنده،

نه خاک فراموش‌شده،

بلکه لحظه‌ای است که دل

خود را می‌گشاید،

چون گل سنبل در

مه سپیده‌دم،

ومه سپیده دم

بر کوه‌های سبز،

وباعطرخود

جهان را دوباره معطر می‌کند.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/26
18

ساعت،

نه عدد است،

نه عقربه—

پرسشی است که هر لحظه

خود را دوباره می‌سازد.

گذشته،

گاهی سنگی است در دست،

گاهی سایه‌ای در ذهن،

گاهی هیچ‌چیز—

جز ردّی که با هر نگاه

شکل تازه‌ای می‌گیرد.

آینده،

نه وعده،

نه تهدید،

بلکه آینه‌ای شکسته است

که هر تکه‌اش

تصویری دیگر از ما نشان می‌دهد.

من،

ایستاده میانِ حافظه،

که خودش نمی‌داند

آیا نگه‌دارنده‌ی حقیقت است،

یا سازنده‌ی خیال.

زمان،

کتابی است بی‌پایان،

که هر بار با ورق زدنش

واژه‌ها تغییر می‌کنند،

و هیچ صفحه‌ای

همان معنای پیشین را ندارد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/26
8

سنگ،

نه فقط سکوت،

که پرسشی است در دلِ زمین

درباره‌ی وزنِ بودن.

باد،

نه حرکت،

که تردیدی است در مرزِ آزادی،

آیا رهایی،

خود زندانی تازه نیست؟

آب،

نه جریان،

که بازتابی است از ذهنِ ما،

هر بار که می‌نگریم،

رودی دیگر می‌شود.

من،

نه شاعر،

نه خواننده،

بلکه سایه‌ای در میانِ واژه‌ها،

که هر بار معنای تازه‌ای می‌گیرد،

و هیچ‌گاه همان نیست.

طبیعت،

کتابی است بی‌پایان،

که هر برگش

به هزار زبان نوشته شده،

و هیچ ترجمه‌ای

تمامی حقیقت را نمی‌گوید.

و احساس،

نه در قلب،

نه در عقل،

بلکه در فاصله‌ی لغزانِ میانِ آن‌هاست—

جایی که معنا

چون پرنده‌ای بی‌قرار

بر شاخه‌ای ناپایدار می‌نشیند

و دوباره پرواز می‌کند.

سنگ،

نه فقط سکوت،

که پرسشی است در دلِ زمین

درباره‌ی وزنِ بودن.

باد،

نه حرکت،

که تردیدی است در مرزِ آزادی،

آیا رهایی،

خود زندانی تازه نیست؟

آب،

نه جریان،

که بازتابی است از ذهنِ ما،

هر بار که می‌نگریم،

رودی دیگر می‌شود.

من،

نه شاعر،

نه خواننده،

بلکه سایه‌ای در میانِ واژه‌ها،

که هر بار معنای تازه‌ای می‌گیرد،

و هیچ‌گاه همان نیست.

طبیعت،

کتابی است بی‌پایان،

که هر برگش

به هزار زبان نوشته شده،

و هیچ ترجمه‌ای

تمامی حقیقت را نمی‌گوید.

و احساس،

نه در قلب،

نه در عقل،

بلکه در فاصله‌ی لغزانِ میانِ آن‌هاست—

جایی که معنا

چون پرنده‌ای بی‌قرار

بر شاخه‌ای ناپایدار

می‌نشیند و دوباره پرواز می‌کند.