bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/26
4

آینه‌ها را از دیوار کندند

تا حقیقت، بی‌پناه‌تر شود

در اتاقی که هیچ‌کس نیست

انعکاس، خود را می‌بلعد

من از سمت چپ ذهنم

با قطاری بی‌ریل

به سمت خاطره‌ای می‌روم

که هرگز اتفاق نیفتاده است

کلمات، پوست انداخته‌اند

و درون هر واژه،

یک زخم تازه

با بوی کهنگی می‌خندد

آینه‌ها گریه می‌کنند

نه از اندوه،

بلکه از تکرار بی‌وقفه‌ی

چهره‌هایی که نمی‌خواهند دیده شوند

در خواب یک صندلی خالی

من نشسته‌ام

و به نبودن خودم فکر می‌کنم

با صدایی که از گلویِ دیوار می‌آید

درویشی کشکول به دوش می گفت:

شاید

اگر عشق نباشد،

آینه‌ها هم

به سنگ تبدیل شوند

من از خودم عبور کرده‌ام

بی‌آن‌که بدانم

کدام من

در کدام لحظه

تصمیم به رفتن گرفت

در پس این شعر

هیچ واژه‌ای

به معنای خودش وفادار نیست

و هیچ معنا

به واژه‌ای تعلق ندارد

آینه‌ها را باید شکست

تا ببینیم

چند تکه از ما

در هر تکه جا مانده‌است

حس های لطیف من

در لبه‌ی تیغ آگاهی

خون‌ریزی می‌کند

بی‌آن‌که کسی

برایش مرهمی باشد

فرم

در چین لباس واژه‌ها

دنبال حقیقت می‌گردد

و حقیقت،

در لایه‌ی سوم سکوت پنهان شده است

من به آینه‌ها نگاه نمی‌کنم

نه از ترس،

بلکه از احترام

به آن‌چه نمی‌خواهم ببینم

پرواز یعنی

وقتی ماه

در جیبِ یک کودکِ بی‌نام

به خواب می‌رود

آینه‌ها را خاک کردند

در گورستانِ بی‌نام

تا هیچ‌کس

خودش را پیدا نکند

«تک‌همسُرا»

آینه‌ها را شکستند هیچ‌کس مجبور نباشد با حقیقت خودش در آویزد.

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
5


شعر سپید«بودن، گاهی فقط یک اتفاق است » روایتی از بودن به‌عنوان رخدادی تصادفی، با کشف پایانی که کل شعر را بازخوانی می‌کند.

صبح، بی‌آنکه بخواهم

در آینه افتادم

و چشم‌هایم

مثل دو پنجره‌ی بی‌صاحب

به خیابان نگاه کردند

کفش‌هایم

راه رفتن را به یادم آوردند

و دست‌هایم

به جیب‌های خالی برگشتند

در میدان،

سایه‌ها از هم عبور می‌کردند

بی‌آنکه به هم برسند

و من فهمیدم

بودن، گاهی فقط

یک اتفاق است

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
6


شعر سپید «سکوت، زبان اصلی هستی‌ست»روایتی از سکوت به‌عنوان زبان اصلی هستی، با کشف پایانی که کل شعر را بازخوانی می‌کند.
در میدان شهر

پرچم‌ها بی‌صدا تکان می‌خوردند

و کبوترها

روی سیم‌های برق

به هم نگاه می‌کردند

مردی، روزنامه‌ای تا نکرده را

در جوی آب رها کرد

و خبرها

مثل ماهی‌های مرده

به پایین‌دست رفتند

من، کنار دیوار ایستاده بودم

و سایه‌ام

با سایه‌ی یک درخت

گفت‌وگو می‌کرد

هستی، آرام

به زبان سکوت

پاسخ همه‌چیز را داده بود

«تک‌همسُرا»

هستی، آرام

به زبان سکوت، همه‌چیز را گفته بود

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
6



شعرسپیدموج‌حسی سه‌لایه با سایه‌ی مهتاب، تردید دست‌ها در لبه‌ی سکوت و پرسش از ماهیت حقیقت.


«سایه‌ی مه‌تاب

می‌رقصد

روی برگ‌ریزانِ خیالم»

«دستانم

در تب‌تپشِ تردید

دنبال لبه‌ی سکوت می‌گردند»

«آیا حقیقت،

موجی‌ست بی‌پایان

یا بازتابی زوال‌پذیر؟»

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
4


شعر سپید «شهر بی‌خواب» روایتی سوررئالیستی و فلسفی از جامعه‌ای‌ست که رؤیا را فراموش کرده و در کابوس دیگران زندگی می‌کند. .
در میدان،

ساعت‌ها برعکس می‌چرخند

و عقربه‌ها

به جای زمان،

نام خیابان‌ها را نشان می‌دهند.

مردم،

با چشم‌های دوخته به کفش‌هایشان،

در صفِ خریدِ سایه‌های خود ایستاده‌اند

و هیچ‌کس نمی‌پرسد

چرا پرچم‌ها

بی‌باد،

در باد تکان می‌خورند.

کودکی

در حیاطِ مدرسه

با گچِ آبی،

روی دیوارِ خاکستری،

دری به سمتِ آسمان می‌کشد

و معلم،

با خط‌کشِ فلزی،

ابرها را از تخته پاک می‌کند.

در این شهر،

هیچ‌کس خواب نمی‌بیند

جز پیرمردی که هر شب

در ایستگاهِ خالیِ قطار

برای نیمکت‌ها

قصه‌ی پرواز می‌گوید

و بلیت‌ها را

به پرندگان بی‌نام می‌فروشد.

من،

در میان این همه بیداریِ کور،

چشم‌هایم را بستم

و دیدم

که کابوسِ دیگران

چطور از پلک‌هایم بال

ا می‌رود

تا به پشتِ پیشانی‌ام برسد.

«تک‌همسُرا»

وقتی رؤیا نباشد، دیوارها نفس می‌گیرند

و ما، در اتاق‌های بی‌پنجره، آسمان را فراموش می‌کنیم

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
4


شعر سپید «در میان مردم» نماینده‌ی سفری معنوی است که در آن مردم و رنج آنان با تمام وجود حس می شود .

در خیابان

کسی سلامم کرد

و من فهمیدم

که خدا

گاهی با صدای آدم‌ها

راه می‌رود

در نگاه پیرزنی

که نان را با اشک می‌خورد

در سکوت مردی

که شعر می‌خواند

بی‌آن‌که بداند چرا

در دست‌های کارگری

که خاک را می‌فهمد

و در چشم‌های کودکی

که هنوز سؤال دارد

من

در میان مردم

تنها نبودم

چون فهمیده بودم

که حضور

همیشه صدای بلند نمی‌خواهد

خدا

در لبخندهای بی‌دلیل

در خستگی‌های بی‌نام

و در لحظه‌هایی

که هیچ‌کس نمی‌بیند

حاضر است

«تک‌همسُرا»

در میان مردم راه رفتم، بی‌آن‌که نامم را بدانند

و خدا در لبخند پیرزن، حضور داشت

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
7


شعر سپید «بازگشت با زخم» روایت بازگشت انسان از ساحت الهی به جهان انسانی با نگاهی تازه است.

ازآسمان آمدم

با چمدانی پر از سؤال

زمین

مرا نشناخت

اما کودکی

با چشم‌های خالی

به من لبخند زد

در خیابان

با حقیقت قدم زدم

و هیچ‌کس نفهمید

که سکوت من

ترجمه‌ی حضور بود

من

با زخم‌های تازه

آمدم

تا درد را

به زبانِ عشق بنویسم

«تک‌همسُرا»

از نور آمدم، زخم‌هایم را خورشید سوزاند

و با حقیقت به جهان بازگشتم

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
3


شعر سپید «مکاشفه‌ی بی‌واژه» نماینده‌ی سفربه است معنوی،
در خوابِ حقیقت

کسی بیدار شد

که من بودم

نه نوری بود

نه تاریکی

فقط فهمی

که شکل نداشت

در میانِ نبودن

حضور را لمس کردم

و در میان حضور

نبودن را فهمیدم

خدا

نه بالا بود

نه پایین

فقط در فاصله‌ی

میان دو نفس

«تک‌همسُرا»

در سکوتِ نور، فهمیدم که بودن یعنی ناپیدا شدن

و حقیقت، بی‌واژه‌ترین واژه‌ی جهان بود

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
2



شعر سپید «عبور از پوست» نمایانگر سفر روح از جهان مادی به حقیقت متافیزیکی است.


در من

کسی راه می‌رفت

که من نبودم

از پنجره‌ای عبور کردم

که به درون ختم می‌شد

و آینه

چهره‌ای را نشان داد

که هنوز نیامده بود

خاک را بوسیدم

نه از سر تواضع

بلکه برای فهمیدن

ریشه‌هایی که

به آسمان می‌رفتند

در سکوت یک دعا

خودم را گم کردم

و خدا

با صدای من ...

«تک همسرا»

از پوست عبور کردم، بی‌آن‌که زخمی شوم

و خدا را در سکوت خودم دیدم

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
4



شعر سپید «در دهان جهان، سکوت می‌جوشد» ، سکوت را زبان عمیق فهم معرفی می‌کند


در دهان جهان،

سکوت می‌جوشد،

نه از ترس،

بلکه از فهمی که واژه‌ها را

بی‌پناه می‌بیند.

در امتداد شب،

صدای نیامده

از گلوی درختان بالا می‌رود،

و برگ‌ها،

با زبان بی‌زبانشان

به مرگِ معنا اشاره می‌کنند.

من،

در ایستگاه بی‌نامی

با چمدانی پر از سوال

و بلیطی که مقصدش

فهمِ بی‌صداست،

منتظر قطاری‌ام

که هرگز نمی‌رسد.

سکوت،

نه خلأ،

که انباشتِ معناست

در غیابِ تفسیر.

و تو،

که با چشم‌هایت

حرف می‌زنی،

در من

زبانِ تازه‌ای می‌کاری

که واژه ندارد

اما جهان را می‌فهمد.

«تک‌همسُرا»:

سکوت،

تنها واژه‌ای‌ست که جهان را بی‌فریاد می‌فهمد

تعریف«تک‌همسُرا»:

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24


شعر سپید «باورِ بی‌پنجره» به بررسی مفهوم قفس درونی و باورهای محدودکننده می‌پردازد. اثری در نقد اجتماعی و فلسفی،


در اتاقی بی‌در

باورم را به دیوار کوبیدم

و صدای شکستنش

شبیه پرنده‌ای بود

که هرگز پرواز نکرده بود

مادرم گفت:

آزادی یعنی انتخاب قفس

و من قفسم را

با رنگ رؤیا نقاشی کردم

در خواب‌هایم

میله‌ها خم نمی‌شوند

فقط باورها

شکل دیگری از زندان‌اند

من از پنجره‌ای پریدم

که وجود نداشت

و به زمینی رسیدم

که نامش را "من" گذاشته بودند

در من

کودکی گریه می‌کند

برای اسبی که

هرگز از خیال چراگاه عبور نکرد

و عشق

در سایه‌ی یک "اگر"

به دنیا آمد

و در سکوت یک "شاید"

مرد

قفس همیشه میله نیست

گاهی باور است

و من

باورم را

با کلید بی‌دستگیره

باز نکردم

«تک‌همسُرا»

در سکوت، جهان خودش را توضیح داد

و من، بی‌صدا، معنای بودن را شنیدم

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/24
1


شعری سپید موج‌حسی ،تجربه‌ای شاعرانه از لمس باران، و ردّی از نمک بر لب‌های خاطره. این شعر با فرم سه‌موجی، ایجاز تصویری، و کشف فلسفی است در سه موج آغاز،اوجوفرود .


بوی نمِ باران

روی شانه‌ات نشست

و جهان

یک لحظه

از تپیدن ایستاد

دست‌هایم

مانند موجی که به صخره برخورد کند

به تو رسیدند

و شکستند

حالا

فقط ردّی از نمک

روی لب‌هایم مانده است

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/23
12



شعری سپید با لحن فلسفی و مینیمال، در ستایش فریادهای خاموش و حقیقت‌های دفن‌شده.

در جهانی که سکوت، مرگ‌آورتر از گلوله است، این شعر صدای کودکانی‌ست که صدایشان شنیده نمی‌شود،

و زمزمه‌ی زنانی‌ست که زیر آوار، هنوز امید را نفس می‌کشند.

در خیابان‌هایی

که دیوارها

دهان ندارند،

حقیقت

مثل پرنده‌ای بی‌صدا

در قفسِ بسته‌ی سکوت

نفس می‌کشد.

ما

فریاد را فراموش کرده‌ایم،

و به جای آن

با لب‌های دوخته

به هم لبخند می‌زنیم.

جهان

از فریاد نمی‌ترسد،

از سکوت‌هایی می‌ترسد

که با دستکش سفید

جنازه‌ی حقیقت را

در خاک نرم دفن می‌کنند.

و من

هر شب

با صدایی که نیست

نامه‌ای می‌نویسم

برای گوشی که نمی‌شنود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/22
11


شعری سپید موج‌حسی درباره‌ی خلوت درونی و سکوتی که حرف می‌زند،


اتاق

بی‌صدا بود

اما حرف می‌زد

دیوار

به خاطره‌ها

گوش می‌داد

و پنجره

به گذشته

نگاه می‌کرد

من

در حال

گم شدم

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/22
9


شعری سپید موج‌حسی درباره‌ی رشد از دل تاریکی؛ استعاره‌ای از امید در دل ناامیدی،شعر سپید،«راه از دل خاک »


خاک

سرد بود

و تاریک

بذر

در دلش

خواب دید

و باران

او را بیدار کرد

جوانه

راهش را

یافت

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/22
11


شعری سپید موج‌حسی درباره‌ی عبور از سختی‌ها و پرواز از دل محدودیت،

پرنده

روی سنگ

نشست

بال‌هایش

زخم داشت

اما آسمان

او را صدا زد

پرواز

درد را

فراموش کرد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/22
9


شعری سپید وموج‌حسی درباره‌ی پژواک صدای محبوب در غیاب او؛ استعاره‌ای از دلتنگی ودوری ،از محمدرضا گلی احمدگورابی

باد

صدای تو را

با خود آورد

درخت

لرزید

و پنجره

باز شد

من

به هیچ‌کس

نگفتم

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/22
3


شعری سپید موج‌حسی درباره‌ی لحظه‌ی خداحافظی و نگاه آخر؛ تصویری از توقف زمان


نگاهت

در ایستگاه

جا ماند

قطار

راه افتاد

و من

در زمان

یخ زدم

خاطره

حرکت نکرد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/22
9


شعری موج‌حسی که نردبان بی‌پله را به نمادی از وعده‌های توخالی و مسیرهای ناتمام اجتماعی بدل می‌کند.محمدرضاگلی احمدگورابی

نردبان

به دیوار تکیه داشت

اما پله‌ای نداشت

دست‌ها

به سمت بالا دراز شدند

و آسمان

جوابی نداد

زمین

زیر پا

سردتر شد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/22
1


شعری موج‌حسی که خشونت و مرزهای انسانی را با تصویر زخم روی نقشه روایت می‌کند.محمدرضا گلی احمدگورابی


نقشه

خطی قرمز

روی قلبش داشت

کشورها

با فاصله

به هم سلام می‌دادند

و پرچم‌ها

در باد

به هم تنه می‌زدند

زمین

درد را

پنهان نکرد