bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/04
2


شعر سپید«سه‌صدای طبیعت: آب، برگ و پرندگان»درباره صدای آب، خش‌خش برگ‌ها و آواز پرندگان در طبیعت شمال ایران؛ تجربه‌ای شاعرانه و فلسفی از هم‌زیستی انسان و جهان طبیعی، با تصویرسازی چندلایه و زبانی نو.



بر سنگ‌های خیس
نامی را می‌ساید
که هیچ‌کس به یاد ندارد

برگ‌ها،
در هر لرزش
راز کوچکی را
به خاک می‌سپارند
بی‌آنکه گفته باشند

پرندگان،
در ارتفاعی بی‌جهت
آینده را صدا می‌زنند
بی‌آنکه بدانند
کجا فرود خواهند آمد

و ما،
در میان این سه‌صدا
پوشیده‌ایم
با چیزی شبیه به حضور
که نه آغاز است
نه پایان

فقط

لرزشِ لحظه‌ای

در حافظه‌ی جهان

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/03
8

از آن‌سوی تاریکی
من از پوست زمان عبور کردم
و به جایی رسیدم
که صداها
درون سنگ‌ها نفس می‌کشیدند
نفس‌هایم را در لایه‌ای از نور پیچیدم
و به سمت پرنده‌ای رفتم
که بال‌هایش از جنس خاطره بود

درختی را دیدم
که ریشه‌هایش به آسمان می‌رفت
و برگ‌هایش
در خواب خاک می‌افتادند

آنجا بود
که فهمیدم
تو هنوز در من
مثل انعکاس در آب
تکرار می‌شوی

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/03
5

وقتی خاموش شدی

من تو را به راهی بردم

که درختانش سایه نداشتند

صدایت را در جیبم گذاشتم

و با تپش آن، پرندگان بی‌نام را صدا زدم

دست‌هایم را تا لبه‌ی افق کشیدم

و ناگهان، آینه‌ای از آب

میان آسمان شکافت

ستاره‌ها مثل ماهی‌های بی‌چشم

از قاب شکسته‌ی شب بیرون ریختند

آنجا بود که فهمیدم

خواب، ادامه‌ی توست

که در من

بی‌وقفه

می‌چرخد

#محمد_رضا_گلی_احمد_گورابی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/01
11


این شعر سپید درباره «میل دیگری»، مفاهیمی چون غیاب، هویت، و جست‌وجوی بی‌پایان انسان را در زبانی نو و تصویری رادیکال بازآفرینی می‌کند. ترکیب زبان کهن و نگاه مدرن در این شعر مشهود است

«پرنده در قفس آینه»

من
در دهان دیگری
آغاز می‌شوم
نه در تن خویش.

واژه‌ها،
نه از من،
که از خاکستر تو
برمی‌خیزند؛
بوی دودشان
در ریه‌هایم
می‌ماند،
مثل زمستانی
که از گلو
پایین
می‌ریزد.

صدایم
لیوانی‌ست
ترک‌خورده
نه آب را
نگه می‌دارد،
نه سکوت را.

میل من،
نه به داشتن،
که به ردّی‌ست
بر بخار آینه؛
پیش از لمس،
ناپدید
می‌شود.

من،
پرنده‌ای‌هستم
در قفس آینه
با بال‌هایی
از نور شکسته؛
هر ضربه،
زمان را
خرد می‌کند
و بر کف
شیشه‌ایِ جهان
می‌ریزد.

از کوچه،
بوی نان تازه
می‌آید؛
و ناگهان
تمام فلسفه
در گرسنگی
ساده‌ی تن
فرو
می‌ریزد.

شعر،
نه پاسخ،
که زخم پرسش است؛
حفره‌ای
میان من و تو
که در آن
معنا
می‌میرد
و از استخوان سکوت
باز
زاده
می‌شود.

نامم را
می‌گویم
نام،
چون پرنده‌ای
زخمی
از دهانم
می‌افتد
و بر کف آینه
جا
می‌ماند.

و در پایان،
تنها
تصویری
می‌ماند:

پرنده‌ای
که در قفس آینه
پرواز می‌کند،
در حالی‌که
بیرون،
باران
بر شیشه
می‌کوبد؛
و هیچ‌کس
نمی‌داند
این صدا
از سقف است
یا
از آسمان.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/23
10

پرتابِ نور

در مهِ بی‌مکان

چشمِ تو:

یک خطای نوری

در منشورِ بی‌زمان

اما آن‌سوی شکستِ طیف،

صدایی می‌گوید:

«این فقط نور نیست،

مشتقِ تاریکی‌ست

در لحظه‌ای بی‌نهایت»

سوسوهای ستاره

در قابِ پنجره‌ی بی‌چارچوب

با زبانِ خاموشِ خود

از رؤیای یک جهانِ دیگر

حرف می‌زنند

سکوت،

نه یک غیاب،

که هم‌صداییِ هزار واژه‌ی ناگفته‌ست

که در گوشِ باد

زمزمه می‌کنند:

«ما هنوز هستیم،

اگرچه بی‌صدا»

باد،

با گیسوانِ انزوا

در مشتِ من

شانه نمی‌زند

بلکه

شکافِ معنا را

با عطرِ بی‌تعریف

به امتدادِ بی‌راه می‌کشد

و خاک،

با صدای پیرِ درونم

زمزمه می‌کند:

«هر ریشه،

یک معادله‌ی حل‌نشده‌ست»

من،

از ترانه‌ی خطی

پرتاب می‌شوم

به مدارِ بی‌وزنِ تکرار

تا در مهِ چندلایه

باز،

به خورشیدِ مفهومی

سر بزنم

دست‌هایم،

چون کودکیِ بی‌مرز

در جستجوی آغوشِ جهان

به خاک چنگ می‌زند

به آب چنگ می‌زند

به باد چنگ می‌زند

و در لحظه‌ای ناگهانی،

چون مشتقِ نور از تاریکی

به فرمِ تازه‌ای متولد می‌شود:

از خاک،

ریشه‌ای بی‌قرار

از آب،

انعکاسی بی‌مرز

از باد،

بال‌هایی ناهماهنگ

و از آتش،

زبانِ سرخِ پرسش

که جهان را دوباره می‌نویسد

و صدایی دیگر،

در حاشیه‌ی معنا،

می‌پرسد:

«آیا این آغاز است؟

یا فقط حدِ بی‌نهایتِ یک پایان؟»

تک همسرا:

مشتقِ شب

از سکوتِ بی‌نهایت

ستاره می‌ریزد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/23
7

«پس از ما تیره‌روزان روزگاری می‌شود پیدا

قفای هر خزان آخر بهاری می‌شود پیدا »

به دشت خسته‌ی دل، عاقبت باران فرو ریزد

ز ابر تیره‌ی اندُه، خزانی می‌شود پیدا

ز خاکسترنشینان، شعله‌ای برمی‌جهد ناگه

که در ظلمت‌سرای شب، شراری می‌شود پیدا

ز خون دل اگر صد داغ بر جان‌ می نشیند باز

برای زخم‌ها روزی دوایی می‌شود پیدا

به هر ویرانه گر امید را فانوس بفروزیم

میان تیرگی‌ها هم، سواری می‌شود پیدا

ز کار عاشقان، گر بگذرد طوفان بی‌رحمی

به هر سو از غبار عشق، یاری می‌شود پیدا

ز دل چون بگذرد اندوه، نوری می‌دمد آرام

میان پرده‌ی شب‌ها، نهاری می‌شود پیدا

نسیم از دوستداران می‌برد پیغام مشتاقان

که در ویرانه‌ی دل‌ها، هَزاری می‌شود پیدا

به هر اشکش فروغی هست، گرچه تلخ و بس خاموش

ز ژرفای همین دریا، نگاری می‌شود پیدا

اگرچه خاک ما خاموش و بی‌فریاد می‌ماند

ز خاکستر، چراغی، یادگاری می‌شود پیدا

جهان گر در سکوت خویش ما را بی‌صدا دارد

ز آوای دل انسان، نوایی می‌شود پیدا

درون هر غروب تیره، رازی مانده پنهانی

که با صبر سحرگاهی، قراری می‌شود پیدا

تک همسرا

دل عاشق همیشه سوی معشوقی گریزان است

زخاک پاکبازان هر دم آوازی شود پیدا

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/23
9

در ساحل بی‌نام،

باد

تاریخ را نمی‌خواند،

آن را پاره می‌کند

چون وصیت‌نامه‌ای

که هیچ‌کس نخوانده

و همه امضا کرده‌اند.

ابرها،

سقف موقت جهان‌اند،

هر لحظه فرو می‌ریزند

بر سر خاطراتی

که هنوز زنده‌اند

در استخوان‌های بی‌تاب خاک.

من،

در امتداد صدای امواج،

نه ایستاده‌ام،

نه نشسته‌ام،

تنها در حال فراموش شدنم،

در حال بدل گشتن به «هیچ»

که از «هیچ» پُرتر است.

پاییز،

فصل استعفای برگ‌هاست،

نه از درخت،

که از معنا.

و موج‌ها،

اعتراض بی‌صدای مرگ‌اند،

هر شب

با زبان خیس،

نامه‌ای می‌نویسند

برای حقیقتی

که شاید دیگر

صدایش

به ساحل نرسد.

تک همسرا:

در ساحل فراموشی،

موج‌ها حقیقت را بی‌صدا دفن می‌کنند.

پاییز ۱۴۰۴ – ساحل کلاچای
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
25


غزلخانه‌ی چشم تو، غزلی عاشقانه با تصویرسازی لطیف از عشق، تمنّا، و شکوفه‌های امید؛ شعری که با نسیم بهاری و آواز قناری، دل را به جان می‌دوزد و مهر را در سینه می‌کارد.


از چشم تو نسیمِ بهاری وزیده است

در گوش تو آواز قناری دمیده است

با ناز تو شکفته شده باغ آرزو

در سینه‌ام شرابِ تمنّا، رسیده است

هر لحظه‌ای که از تو نظر می‌کنم به عشق

چون آفتاب، مهر تو بر دل سپیده است

آن گیسوان تو چون زلفین عاشقان

در بادها حکایت شب‌ها شنیده است

از خنده‌ات شکوفه‌ی امید می‌دمد

در من بهار تازه‌ی جان آفریده است

با بوسه‌ات شرابِ جنون می‌چکد به لب

از آن شرر، ترانه‌ی دل برگزیده است

در چشم تو هزار غزل خانه می‌ کند

هر بیت من ز مهر تو جان ها خریده است

تک‌همسُرا

در چشمِ تو شکوفه‌ی عشق است و آرزو

هر بیتِ من ز مهرِ تو دارد آبرو


تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
13


شعر سپید«چشمانی که جهان را از نو می‌نویسند» شعر سپید عاشقانه و فلسفی با اثری چندلایه که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، تأثیر معشوق بر عاشق را در قالبی نو و چندبعدی بازآفرینی می‌کند

چشمانت،

نه فقط پنجره‌ای رو به آفتاب،

که شکافی در دیوار جهان‌اند،

جایی که نور

از خودش عبور می‌کند

تا به من برسد.

دستت،

نه فقط نسیم،

که جابه‌جایی بی‌صدا

در هندسه‌ی اشیا،

حرکتی که معنا را

از جای خود می‌کند

و دوباره می‌نشاند.

موهایت،

رشته‌هایی از شب‌اند

که در باد،

خاطره نمی‌سازند،

بلکه زمان را

به عقب می‌برند

تا دوباره آغاز شود.

لبخندت،

نه نقطه‌ی آغاز،

که انکار پایان است،

جایی که شعر

هنوز نوشته نشده

اما در سکوت،

تمام واژه‌ها

از پیش در تو

اتفاق افتاده‌اند.

با تو،

سکوت،

نه فقدان صدا،

که زبانی تازه است،

واژه‌ای کشف‌نشده

که تنها در حضور تو

معنا می‌گیرد.

در تو،

نور،

از مرز خودش عبور می‌کند،

و من،

در این عبور،

مثل قطره‌ای

در دریای بی‌انتها،

به بی‌کرانگی بدل می‌شوم.

تک‌همسُرا

«در تو، جهان از خودش عبور می‌کند تا دوباره آغاز شود»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
16


شعر سپید «شکوفه‌ای که از خاکستر برخاست»شعرمدرن و فلسفی اثری چندلایه که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، از خاکستر جنگ و زوال، امکان شکوفه‌زدن رؤیا را به تصویر می‌کشد.


در امتداد سایه‌های متلاطم،

درختان بی‌صدا می‌لرزند،

نه از نسیم،

بلکه از حافظه‌ی نبردهایی

که هنوز در رگ‌های خاک جریان دارد.

ریشه‌ها،

در خاک خون‌آلود،

چون خطوطی گمشده در هزارتوی زمان،

به دنبال معنایی می‌گردند

که هرگز نوشته نشد.

آسمان،

در سکوتی بی‌انتها،

تماشا می‌کند،

نه صلح را،

که عروجی از جنس خاکستر،

عروجی که پرندگان را

به پرواز بی‌بال محکوم می‌کند.

میان زخم‌ها و خاطره‌ها،

سؤالی بی‌پاسخ می‌ماند:

آیا گلی از جنس رؤیا

در این ویرانی خواهد شکفت؟

یا زمین،

به چرخه‌ی زوال خو خواهد گرفت

و هر شکوفه‌ای را

به خاکستر بدل خواهد کرد؟

اما در ژرفای خاموشی،

صدایی می‌گوید:

خاکستر،

تنها پایان نیست،

آغازی‌ست

برای شکوفه‌ای که

از دل نابودی

سر برمی‌آورد.

تک‌همسُرا

«هر بار که خاکستر فرو می‌ریزد، رؤیایی در من شکوفه می‌زند»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
18


شعر سپید «کوچه‌ای که از نامم عبور نمی‌کند» شعری مدرن با محوریت کوچه و خاطره، اثری فلسفی و نوستالژیک که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، رابطه‌ی انسان، مکان و حافظه را بازآفرینی می‌کند.


در گذر بارانی شهر،

کوچه‌ای هست

که نامم را زمزمه می‌کند

بی‌آنکه کسی شنیده باشد.

ایستگاهی خاموش،

با بویی از روزهای آغاز،

و پنجره‌هایی

که هنوز رد اولین نگاه را

مثل زخمی تازه نگه داشته‌اند.

زمستان،

با هوای دی‌ماهی‌اش،

باران را در آغوش گرفت

و دنیا،

با نخستین سوز سردش،

سلامی بی‌صدا گفت.

مادرم،

در آغوشش،

آفتاب را نشانم داد

میان ابری که راهش را

از خیابان‌های بی‌خواب رشت

پیدا می‌کرد.

سال‌ها گذشته است،

کوچه‌ها عوض شده‌اند،

اما این گوشه‌ی شهر

هنوز راهش را

از خاطراتم پیدا می‌کند.

هر بار که از اینجا عبور می‌کنم،

نامم از میان باد می‌گذرد،

و دی‌ماه،

با همان سردی آشنا،

می‌داند که هیچ‌کس

برای همیشه

از آغازش عبور نمی‌کند.

و من،

هر وقت که دلم می‌گیرد،

از زیر همین کوچه می‌گذرم،

تا مطمئن

شوم

که هنوز،

نامم در دهان باد

زنده است.

شعر مینیمال:

«هر کوچه‌ای که نامم را می‌خواند،

نه از من،

که از حافظه‌ی جهان سخن می‌گوید؛

و من،

هر بار که عبور می‌کنم،

می‌فهمم آغاز،

هیچ‌وقت پایان نمی‌شود.»

تک‌همسُرا:

«هر بار که از کوچه «زیر کوچهمی‌گذرم، نامم پیش از من به باد سپرده می‌شود»

تعریف«تک‌همسُرا»:

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
15


شعر سپید «زبانِ فروخورده‌ی دیوارها»شعری مدرن با محوریت سکوت و سنگینی زبان، اثری فلسفی و انتقادی که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، جهان اشیا، انسان و خاموشی را در بازآفرینی می‌کند.

کلمات،

پشت پلک‌های بسته،

مثل پرنده‌هایی در قفس،

به دیوار چشم می‌کوبند،

اما دهان‌ها

از ترسِ معنا

بسته مانده‌اند.

شب،

در چینِ پیشانی جا خوش کرده،

نه ستاره‌ای دارد

نه خوابی برای آرامش،

فقط چین‌ها را

به نقشه‌ای از فراموشی بدل کرده است.

دست‌ها،

بر میز سرد،

مثل دو سنگِ بی‌نام،

از خود تهی شده‌اند.

هوا،

سنگین‌تر از سنگ،

بر شانه‌ها می‌افتد،

و نگاه‌ها،

از حجم معنا

سرریز می‌شوند

بی‌آنکه چیزی بگویند.

دیوارها،

زبانشان را فرو خورده‌اند،

و فنجان چای،

دودی به هوا می‌فرستد

که نه از گرماست

نه از خاطره،

فقط از فراموشی.

من،

در میان این سنگینی،

میان آدم‌هایی که دهانشان

پر از واژه است،

اما هیچ‌کدام

حرفی نمی‌زنند،

در انتهای این سطر

خاموش مان

ده‌ام،

مثل نقطه‌ای

که خودش را

بلعیده است.

تک‌همسُرا:

«سکوت، تنها واژه‌ای‌ست که هیچ‌کس جرأت گفتنش را ندارد»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
10


شعر سپید«نامی که در دریا تکرار شد»شعری مدرن ، اثری فلسفی و عاشقانه که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، حضور انسان، طبیعت و اشیا را در عبورهای بی‌پایان بازآفرینی می‌کند.


در کنار دریا،

موجی آمد

نامم را نوشت

و در همان لحظه،

خودش را پاک کرد.

پرنده‌ای،

در بی‌وزنیِ آسمان،

نه پرواز می‌کرد،

نه سقوط،

فقط میان دو نبود

آویزان مانده بود.

سگ‌ها،

با توله‌هایی که تازه

بازی را فهمیده‌اند،

در پی سایه‌ی باد

به جست‌وجوی چیزی رفتند

که هرگز پیدا نمی‌شود.

ماهی‌ها،

در ژرفای خاموش،

دایره‌ای را تکرار می‌کردند

که هیچ آغاز و پایانی نداشت،

و مقصد،

فقط نامی بود

که هیچ‌کس نشنیده بود.

آفتاب،

در انحنای افق،

زمین را لمس کرد

بی‌آنکه بداند

عصر،

از مدت‌ها پیش

در رگ‌های ما آغاز شده است.

و من،

در میان این عبورها،

زیر سایه‌ی درختی

که چیزی از سفر نمی‌داند،

نشسته‌ام

با ریگ‌هایی

که هنوز ردّ قدم‌ها را

مثل زخم،

نگه داشته‌اند.

شب نزدیک شد،

دریا آرام گرفت،

موج‌ها زمزمه کردند،

و نسیم،

در آخرین گردش خود،

نامم را در گوش آب خواند،

بی‌آنکه بداند

آب،

هیچ نامی را

برای همیشه نگه نمی‌دارد.

تک‌همسُرا:

«هر بار که موج برگشت، نامم را با خود برد، و من در بی‌کرانگی تو دوباره نوشته شدم»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
14


شعر سپید «خنده‌ای که جهان را تکان نداد»اثری مدرن با زبان ساده و تصاویر ملموس؛ اثری فلسفی و انتقادی که با فراپدیدارگرایی بیکران، جهان روزمره و تنهایی انسان را در قالبی روان و امروزی بازآفرینی می‌کند.


شب آرام نمی‌گیرد

چراغ‌ها، مثل استخوان‌های زرد،

بر تن خیابان می‌درخشند.

مردی پشت پنجره

دست‌هایش را در جیب فرو می‌برد

و می‌خندد،

نه به شادی،

به پوچیِ روزهایی که

هیچ‌وقت به جایی نرسیدند.

از دور، صدای سازی می‌آید

کسی در تاریکی

به دیوارهای شهر آواز می‌دهد

و سایه‌ای که روی زمین افتاده

به دنبال خودش می‌گردد

که گم شده است.

آدم‌ها با لباس‌های مرتب

پشت میزهای بلند نشسته‌اند

لبخندهایشان

مثل نقاب‌های قدیمی

تا انتهای شب

روی صورتشان قفل شده.

پشت صحنه،

دست‌هایی بی‌صدا

کفش‌ها را جابه‌جا می‌کنند

و باد، میان کوچه‌ها

اخبار فردا را جار می‌زند

بی‌آنکه کسی گوش بدهد.

یکی می‌خندد

یکی می‌رقصد

یکی خودش را فراموش می‌کند

و جهان،

در همین لحظه،

به چرخیدن ادامه می‌دهد

بی‌آنکه چیزی را بفهمد.

تک‌همسُرا:

«جهان می‌چرخد، بی‌آنکه بفهمد، و من در سکوت، تو را دوباره می‌نویسم»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
13


شعر سپید «پنجره‌ای که به هیچ‌جا باز نمی‌شود»؛ اثری فلسفی و عاشقانه که با تحلیل فراپدیدارگرایی بیکران، جهان اشیا و تنهایی انسان را به تصویر می‌کشد.

چای
هنوز گرم بود،
اما فنجان،
به جای لب‌هایم،
خودش را نوشید.

درخت،
شاخه‌هایش را به شکل سؤال آویزان کرد

و باد،
پاسخ را در جیب خاک پنهان نمود.

دهقان،
با کفش‌های گلی،
به خواب تراکتور گوش داد
و شنید:
بذرها گریه می‌کنند،
نه برای باران،
برای زبانی که
دیگر آن‌ها را صدا نمی‌زند.

مادرم،
دستمال را تا زد
مثل کسی که تاریخ ر
ا در کشوی آشپزخانه پنهان می‌کند.
قند، در آب حل نشد

چون گذشته،
هنوز دندان داشت.
گربه،
کنار پاییز نشست
و زمستان،
از پشت‌بام،
دستی تکان داد
بی‌آن‌که بیاید.

من،
در قاب آینه،
خودم را ندیدم،
فقط سایه‌ای بود که از من عبور می‌کرد.

اشیا،
از آن‌چه در قاب مانده‌اند،
غمگین‌ترند.

پنجره،
به سمت «نپرسیدن» باز شد
و زبان،
در گلویش شکست.

من،
واژه‌ای بی‌فاعل شدم
در صرف نگاه تو.

جهان،
از قاب افتاد
و تنها چیزی که ماند،
تکرار تو در من بود.

تک‌همسرا:

«هر بار که پنجره را باز می‌کنم، جهان از قاب می‌افتد و تو در من تکرار می‌شوی»

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
14


غزل«مهتابِ بی‌پناه؛ روایتی فلسفی از تنهایی و شب»شعر «مهتابِ بی‌پناه» اثری عاشقانه و فلسفی از محمدرضا گلی احمد گورابی است که با تصویرسازی‌های عمیق و زبان مدرن، به تنهایی، سکوت و بازتاب‌های آن در شب می‌پردازد. این شعر با ترکیب سنت و مدرنیته، تجربه‌ای تازه از شعر فارسی معاصر ارائه می‌دهد و مخاطب را به تأملی شاعرانه در جهان پرشتاب امروز دعوت می‌کند

مهتابِ بی‌پناه

مه، میانِ موجِ شب، چون دیده‌ای افسون‌شده

در سکوتِ قرن‌ها، بی‌صوتِ و واژه خون‌شده

باد، موی گندمی را شانه می‌زد نرم‌نرم

بر تنِ رودی که چون آیینه‌ای وارون‌شده

کو کسی تا شرحِ زلفت را بخوانَد در غزل

یا که باشد ماه را، از بی‌کسی، دلخون‌شده؟

ما در این شب‌ها شبیه سایه‌هایی بی‌صدا

راه می‌رفتیم همچون عاشقی مجنون شده

ای مهِ تنهای شب! آیا تو هم چون ما شدی؟

بازتاب چشم‌هایی خسته و درخون‌ شده

تک‌ همسرا

شب اسیرِ خستگی، در خویشتن افسون‌شده

ماه نیز از بی‌کسی، در خویشتن مدفون‌شده

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/13
12


شعر سپید کوتاه «وارش باران بر بام‌های زنگ‌زده شمال»شعر کوتاهی درباره باران بر بام‌های زنگ‌زده شمال؛ ترکیبی از تصویر بومی، موسیقی درونی و نگاه فلسفی که تجربه‌ای تازه از شعر معاصر فارسی را به مخاطب هدیه می‌دهد.ضمنا وارش در زبان گیلکی باریدن باران می‌باشد


وارش باران،

بر بام‌های زنگ‌زده می‌کوبد

و هر قطره،

چون میخی بر سفال خاطره.

شهر،

در مه نمناک دی

خواب دریا را می‌بیند

که از گلوگاه موج

به خاک رانده می‌شود.

من،

در پنجره‌ای بی‌چراغ

به دنبال واژه‌ای می‌گردم

که زنگ آهن را

به آواز پرنده بدل کند.

و ناگهان،

صدای وارش

از استخوان‌های خیس زمین

به رگ‌های من می‌رسد

و شعر،

چون پرنده‌ای آزاد

از قفس زنگار

به آسمان می‌پرد.

تک‌همسرا

«وارش باران، زنگ بام‌ها را می‌شوید و خاطره را به صدای پرنده بدل می‌کند.»

۱
۰
۱
۰
.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/10
25



«این شعر، نه فقط روایت سقوط یک قطره، بلکه استعاره‌ای‌ست از تعلیق هستی، از لحظه‌ای که معنا هنوز شکل نگرفته، و جهان در آینه‌ی یک امکان بازتاب می‌یابد. جابجایی معنا در این شعر، از طریق واژگانِ تعلیق، انکار زمان، و بازتعریفِ مکان، به اوج می‌رسد.ساختار موج‌دار بندها وانکار مرکزیت زمین، شعر را به یک تجربه‌ی فلسفی بدل می‌کند.


در دلِ ابر،

من هنوز یک امکانم،

نه باران،

نه رؤیا،

بلکه شک میانِ دو بودن.

تنم از شفافیت تردید ساخته شده،

و نور،

در من،

به هزار زبان خاموش می‌چرخد.

رنگ‌ها،

بی‌آنکه دیده شوند،

در من می لولند،

آبی بی‌خاطره،

سبز بی‌ریشه،

قرمز بی‌خون.

من قطره‌ام،

اما نه قطره‌ای که می‌افتد،

قطره‌ای که

سقوط را به تعویق می‌اندازد.

باد،

مرا نمی‌برد؛

من خود را در باد می‌نویسم.

سفر،

نه آغاز دارد،

نه پایان؛

فقط انحنای معناست.

زمین،

یک استعاره است،

و شاخه،

تنها یک فعل ناتمام.

پیش از لمس خاک،

من آینه‌ای‌ هستم

که آسمان را می‌بلعد،

و جهان،

در من،

برای لحظه‌ای خودش را فراموش می‌کند.

سقوط،

«تکینگی» من است؛

جایی که جهان از من آغاز می‌شود.

تک‌همسرا

«قطره‌ای که نمی‌افتد، آسمان را کامل‌تر می‌بیند.»

توضیحات:

تکینگی ،نقطه‌ای که قوانین ریاضی یا فیزیکی در آن فرو‌می‌پاشند (مانند مرکز سیاه‌چاله).

«
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/10
23


شعر سپید، «اعلامیه‌ی شادیِ موج»درباره شادی نخستین موج در رودسر؛ با زبانی نو و تصویری شاعرانه برای دوستداران شعر سپید معاصر


موج،

با دهانی از شیشه‌های شکسته،

می‌خندد.

رودسر،

در خوابِ نمک،

بیدار می‌شود.

ساحل،

اولین پوستِ خود را می‌ریزد.

پرنده‌ای از جنسِ بخار،

بر شانه‌ی موج می‌نشیند.

شادی،

چون ماهیِ بی‌چشم،

در شن‌ها می‌لولد.

زبان،

ترک می‌خورد

و واژه‌ها از آن بیرون می‌ریزند.

هر واژه،

یک صدفِ خالی‌ست.

صدف‌ها،

دهان باز می‌کنند و می‌گویند:

«من توأم».

موج،

خود را در آینه‌ی ماسه می‌بیند

و غایب می‌شود.

رودسر،

به شکلِ یک کودک،

در آغوشِ دریا می‌دود.

کودک،

با دست‌های خیس،

خورشید را می‌تراشد.

خورشید،

به هزار تکه می‌شکند و هر تکه،

یک خنده است.

خنده‌ها،

درختان را از ریشه می‌لرزانند.

درختان،

به پرچم‌های سفید بدل می‌شوند.

پرچم‌ها،

شادیِ بی‌نامِ موج را به جهان

اعلام می‌کنند.

تک‌همسُرا

«موج، نخستین بار که رودسر را لمس کرد، جهان برای لحظه‌ای از نو متولد شد.»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/07/09
19



«شعر سپید «آخرین حرف برگ پاییزی» با تحلیلی از سقوط برگ در پاییز، اثری نوآورانه و فلسفی برای مخاطبان شعر معاصر.» محمدرضا گلی احمدگورابی


خطی مورب

بر صفحه‌ی باد،

در حاشیه‌ی هیچ‌کس

نوشته می‌شوم.

ریشه‌ها خواب می‌بینند

که پرواز کرده‌اند.

تنه،

در سکوت،

به زبانی ناشناخته گریه می‌کند.

شاخه‌ها،

استخوان‌های بیرون‌زده‌ی یک رؤیای پوسیده‌اند.

من از دهانِ خاک،

استعاره‌ای نیمه‌جویده‌ام.

سقوط،

تنها صرفِ فعلِ بودن است

در زمان مجهول.

پرنده‌ای که هرگز نبود،

مرا به یاد می‌آورد.

آسمان،

آینه‌ای است

که خودش را نمی‌شناسد.

من،

تکه‌ای از فراموشی‌ام

که به یاد آورده می‌شود.

پاییز،

تنها یک اتفاق زبانی‌ست:

واژه‌ای که خودش را

از دهانِ خودش بیرون می‌اندازد.

من،

آخرین حرفِ یک جمله‌ام

که هیچ‌کس ننوشته.

در سقوط،

معنا از من عبور می‌کند

بی‌آنکه بایستد.

و خاک، تنها خواننده‌ی بی‌صداست.

تک‌همسُرا:

«برگ، آخرین واژه‌ی پاییز است که خودش را از دهان درخت بیرون می‌اندازد.»

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.