شبِ مهآلود
سکوت،
بر شانههای شب میخزد
مثل مارِ سیاهی که برگهای زمان را میبلعد.
باران—
پاهای نامرئیاش را روی شیشه میکِشد
و جادهها،
لَخت و عریان،
در گِلِ رؤیا فرو میلغزند.
✷
پنجره را باز میکنم:
باد، زمزمههای گُلسرخان را میدزدد
میپیچد دور ستونِ مهآلودِ ماه
و بر زمین میریزد—
تکههای پارهپارهی نور
در حوضی از سربِ تاریک.
این جا،
زمان قیچی میخورد
به دستِ عنکبوتِ خیال...
✷
سکوت را گاز میگیرم!
—فریادی که جامهاش پاره شد—
صدایم در دیوارهای بلورینِ شب
خُرد میشود
به قابهای شکستهی آیینهها:
«من،
پلههای پنبهایِ فکر را
یکیک
از یاد بردهام...»
✷
شاخهها—
مُشتهای گرهخوردهی تاریک—
به آسمان میخِزند
و ستارهها
زخمهای کهنهی سپیدشان را
بر سینهی شب میگشایند.
آه،
قلبِ گنبد
با نبضِ بیقرارِ مه
میتپد:
«راز تو
در گُلدانِ ترکخوردهی خورشید
جاخوش کرده است!»
✷
حالا
پاهایم ریشه میدواند
در لجنزارِ سایهها.
مه—
پتوی سردِ فراموشی—
استخوانهای زمان را در مینوردد.
و من
در راهروی بیانتهای گمگشتگی
فریاد میزنم:
«شب!
پاسخت را
در قفسهی سینهام
قفل کن...»