bg
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/05/26
2

شهر؛ باردارِ غمی جانسوز
کوچه؛ داغدارِ قدم هایِ شاید یک روز!
و خانه؛
خانه هم عجیب در حسرتِ دیروز است
آه از این سایه یِ غارتگرِ هر روز؛
زمان
آه از این داغِ جگرسوز؛
زمان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
7

بگذار تا عبور کنی از مرز خواب
تا واژه‌ها به رنگ تو معنا شوند

بگذار تا نگاه تو، آیینه شود
تا لحظه‌ها به سمت تو زیبا شوند

در امتداد نبض تو، آرامشی‌ست
که می‌تراود از دل شب‌های سرد

بگذار تا صدای تو، باران شود
بر خاک تشنه‌ی دل بی‌برگ و درد

در سایه‌سار نام تو، روشن شوم
چون شعله‌ای که از نفس، جان می‌گیرد

بگذار تا سکوت تو، آواز شود
تا هر غزل، زخم زمان را بپوشد

در چشم تو، طلوعی از فردا شکفت
در لمس تو، عبور جهان ممکن است

بگذار تا به سمت تو، بی‌واهمه
پرواز را دوباره بیاموزم از نو

در عمق شب، ستاره‌ای بی‌صدا
با نور تو، مسیر خودش را شناخت

بگذار تا به آغوشت آرام شوم
در آبیِ بی‌انتها، بی‌مرز و پاک
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
9

نه از تو دورم، نه در تو مانده‌ام
در مرزهای خاموشِ خیال، ایستاده‌ام

تو از عبورِ بی‌صدا، من از سکونِ دیر
در من نه رنگ هست، نه سایه‌ای اسیر

با من بمان، اگرچه زمان بی‌جهت شده
با من بمان، اگرچه مسیر بی‌صفت شده

در من نه نقش هست، نه طرحی از گذشته
در من فقط سکونی‌ست، که بی‌صدا نشسته

تو از گریزِ لحظه‌ها، من از رسیدنِ خام
در من نه خواب هست، نه بیداریِ شام

با من بمان، اگرچه جهان بی‌نفس شده
با من بمان، اگرچه دلم بی‌هوس شده

در من نه موج هست، نه ساحلی برای رفت
در من فقط تردیدی‌ست، که بی‌دلیل نهفت

تو از عبورِ سرد، من از گرمایِ دور
در من نه آسمان، نه پرتوِ عبور

با من بمان، اگرچه صدا بی‌صدا شده
با من بمان، اگرچه دل بی‌ندا شده

در من نه فصل هست، نه برگِ تازه‌ای
در من فقط سکوت، در من فقط رهایی

تو از عبورِ وهم، من از حضورِ دیر
در من نه لحظه هست، نه خاطره‌ی اسیر

با من بمان، اگرچه جهان بی‌صداست
با من بمان، اگرچه دلت بی‌نواست

در من هنوز رد، در من هنوز نشان
در من هنوز شوق، در من هنوز توان

با من بمان، اگرچه غمت بی‌قرار
با من بمان، اگرچه دلت بی‌مدار

در من هنوز راه، در من هنوز صعود
در من هنوز نور، در من هنوز وجود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
8

نه از صدای تو، نه از سکوتِ من
در امتدادِ لمس، غمی‌ست بی‌وطن

تو از نگاهِ دور، من از عبورِ شب
در من نه خواب هست، نه بیداریِ تب

با من بمان، اگرچه زمان بی‌قرار نیست
با من بمان، اگرچه جهان آشنا نیست

در من نه نور هست، نه سایه‌ای بلند
در من فقط تردید، در من فقط گزند

تو از عبورِ آه، من از سکونِ خاک
در من نه شور هست، نه زمزمه‌ی پاک

با من بمان، اگرچه صدا بی‌صدا شده
با من بمان، اگرچه دل بی‌ندا شده

در من نه برگ هست، نه شاخه‌ای رها
در من فقط سکوت، در من فقط صدا

تو از عبورِ مهر، من از گریزِ شب
در من نه لحظه هست، نه خاطره‌ی تب

با من بمان، اگرچه جهان بی‌نفس شده
با من بمان، اگرچه دلم بی‌هوس شده

در من نه شعر هست، نه واژه‌ای بلند
در من فقط عبور، در من فقط گزند

تو از نگاهِ سرد، من از عبورِ گرم
در من نه آینه، نه انعکاسِ نرم

با من بمان، اگرچه مسیر بی‌جهت
با من بمان، اگرچه زمان بی‌صفت

در من نه قصه هست، نه داستانِ نو
در من فقط سکوت، در من فقط صبو

تو از عبورِ دور، من از رسیدنِ دیر
در من نه لحظه هست، نه خاطره‌ی شیر

با من بمان، اگرچه جهان بی‌صداست
با من بمان، اگرچه دلت بی‌نواست

در من هنوز رد، در من هنوز نشان
در من هنوز شوق، در من هنوز توان

با من بمان، اگرچه غمت بی‌قرار
با من بمان، اگرچه دلت بی‌مدار

در من هنوز نور، در من هنوز صدا
در من هنوز راه، در من هنوز ندا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
6

نه از مسیرِ توام، نه از عبورِ دیر
من از سکوتِ سنگ، تو از صدایِ شیر

نه در تو آتش است، نه در تو بادِ گرم
نه در تو روشنی، نه در تو رنگِ نرم

من از تبارِ خاک، ولی بی‌نام و نور
تو از گذارِ شب، ولی بی‌راه و دور

در من نه سایه هست، نه روشنایِ ناب
در من نه خوابِ شب، نه بیداریِ آب

تو از گریزِ وهم، من از سکونِ خاک
تو از عبورِ سرد، من از تپشِ پاک

در تو نه نغمه هست، نه زمزمه‌ی بلند
در تو نه لحظه‌ای، نه خاطره‌ی گزند

من از تبارِ کوه، ولی بی‌قله‌ام
در من صدایِ دور، ولی بی‌حمله‌ام

تو از عبورِ تلخ، من از رسیدنِ خام
تو از سکوتِ شب، من از صدایِ شام

در من نه واژه هست، نه حرفِ بی‌قرار
در من نه نقشِ نو، نه رنگِ بی‌مدار

تو از گسستِ نور، من از طلوعِ سرد
تو از عبورِ وهم، من از حضورِ درد

در من نه فصلِ نو، نه برگِ تازه‌ای
در من نه ریشه هست، نه خاکِ ماسه ای

تو از تمامِ شب، ولی بی‌صبحِ نو
من از تمامِ روز، ولی بی‌لحظه‌جو

در من نه شوقِ زیست، نه شورِ بی‌نشان
در من نه آسمان، نه پرتوِ جهان

تو رفته‌ای، ولی من از تو دور نیستم
در من هنوز رد، هنوز ردپایِ هست

در من هنوز صدا، هنوز نغمه‌ی خام
در من هنوز نور، هنوز آینه‌ی شام

اگرچه در تو نیست، اگرچه در تو کم
در من هنوز شور، هنوز شعله‌ی غم

نه از تو می‌گریزم، نه در تو می‌نشینم
من از سکوتِ تو، به واژه می‌رسیم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
3

تو از عبورِ بی‌صدا، من از صدایِ بی‌جهت
تو از سکوتِ لحظه‌ها، من از طنینِ فرصت

تو از گریزِ خاطره، من از رسیدنِ وهم
تو از شکستنِ صدا، من از تپیدنِ غم

تو از عبورِ بی‌نشان، من از نشانه‌ی دور
تو از سکونِ بی‌نفس، من از تلاطمِ نور

تو از رمیدنِ شب‌ها، من از طلوعِ دیر
تو از عبورِ بی‌هدف، من از رسیدنِ شیر

تو از گسستِ واژه‌ها، من از سرودِ ناب
تو از سکوتِ لحظه‌ها، من از صدایِ آب

تو از عبورِ بی‌جهت، من از مسیرِ نو
تو از سکونِ خاطره، من از تپشِ او

تو از رمیدنِ معنا، من از قرارِ جان
تو از عبورِ بی‌صدا، من از صدایِ آن

تو از گریزِ لحظه‌ها، من از رسیدنِ دیر
تو از سکوتِ واژه‌ها، من از طلوعِ شیر

تو از عبورِ بی‌نشان، من از نشانه‌ی دور
تو از سکونِ بی‌نفس، من از تلاطمِ نور

و این چنین، در حوالیِ نارسیدن
نه تو به من رسیدی
نه من به تو
اما هر دو
در سایه‌ی یک صدا
خاموش شدیم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
3

تو از غریوِ خامشی، من از نجوایِ دور
تو از گذارِ تاریکی، من از شکوهِ نور

تو از سکونِ پندار، من از جهشِ خیال
تو از غیابِ معنا، من از حضورِ حال

تو از گریزِ اندیشه، من از رسیدنِ شب
تو از سکوتِ تفسیر، من از صدایِ تب

تو از رمیدنِ باور، من از قرارِ دل
تو از عبورِ تردید، من از شکفتنِ گل

تو از گسستِ معنا، من از پیوندِ مهر
تو از سکوتِ پرسش، من از صدایِ شهر

تو از فرارِ لحظه، من از مکثِ بلند
تو از عبورِ تردید، من از یقینِ بند

تو از گریزانِ واژه، من از سرودِ ناب
تو از سکوتِ اندوه، من از ترانه‌ی آب

تو از گریزِ تصویر، من از تماشایِ رنگ
تو از سکونِ اندیشه، من از تپشِ سنگ

تو از رمیدنِ باور، من از قرارِ نو
تو از عبورِ تردید، من از شکفتنِ او

تو از گسستِ معنا، من از پیوندِ جان
تو از سکوتِ پرسش، من از صدایِ آن

تو از فرارِ لحظه، من از مکثِ بلند
تو از عبورِ تردید، من از یقینِ بند

و این چنین، در امتدادِ بی‌نامی
نه تو به من رسیدی
نه من به تو
اما هر دو
در واژه‌ای ناتمام
ماندیم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

تو از سکوت گفتی، من از زمزمه‌ی جان
تو از عبورِ خسته، من از رسیدنِ آن

تو از غریبیِ صخره، من از نوازشِ خاک
تو از طلایِ خاموش، من از درخششِ پاک

تو از غبارِ اندوه، من از ترنمِ صبح
تو از سکونِ اندیشه، من از تکانِ روح

تو از شکستِ لحظه، من از شکوفه‌ی نو
تو از عبورِ تردید، من از یقینِ او

تو از سکوتِ دریا، من از صدایِ موج
تو از غریبیِ شبنم، من از طلوعِ اوج

تو از سکوتِ آیینه، من از نگاهِ گرم
تو از عبورِ سردی، من از تبِ بی‌شرم

تو از سکوتِ پرتو، من از فروغِ ناب
تو از عبورِ سایه، من از حضورِ آب

تو از سکوتِ اندوه، من از سرودِ مهر
تو از عبورِ تردید، من از طلوعِ شهر

تو از سکوتِ پرچم، من از نسیمِ کوه
تو از عبورِ اندوه، من از صدایِ نوح

تو از سکوتِ باور، من از ترانه‌ی جان
تو از عبورِ تردید، من از رسیدنِ آن

تو از سکوتِ اندیشه، من از تکانِ روح
تو از عبورِ سردی، من از تبِ بی‌گناه

و این چنین، در امتدادِ بی‌کلام
تو از منی جدا، من از توام تمام
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
3

تو از سایه گفتی، من از روشنیِ خواب
تو از سکونِ شب، من از تپشِ آب

تو از عبورِ خستگی، من از شتابِ موج
تو از سکوتِ لحظه، من از صدای اوج

تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ نور
تو از غروبِ خاطره، من از طلوعِ شور

تو از سکوتِ حادثه، من از صدای برگ
تو از غبارِ خاطره، من از نسیمِ مرگ

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ خیال
تو از عبورِ خاطره، من از صدای سال

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای رود
تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ دود

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ برگ
تو از عبورِ خاطره، من از نسیمِ مرگ

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای سال
تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ حال

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ موج
تو از عبورِ خاطره، من از صدای اوج

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای خواب
تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ آب

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ شور
تو از عبورِ خاطره، من از طلوعِ نور

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای برگ
تو از غیابِ پنجره، من از نسیمِ مرگ

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ سال
تو از عبورِ خاطره، من از صدای حال

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای موج
تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ اوج

و این چنین، در امتدادِ خواب‌ها
تو از منی جدا، من از توام رها
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

نه در صدا
نه در سکوت
من در امتدادِ خاموش‌خانه‌ای
که دیوارهایش
از جنسِ نادیده‌هاست

تو رفته‌ای
نه با گام
نه با پرواز
بلکه با لغزشِ اندوهی
که نامی ندارد

من مانده‌ام
نه در بودن
نه در نبودن
بلکه در حالتی
که از تعریف گریزان است

با دستانی
که لمس نمی‌کنند
و ذهنی
که نمی‌سازد

تو از کدام سمت
به این بی‌سمتی رسیده‌ای؟
وقتی که جهت
در نقشه‌ها محو شده
و نشانه
در حافظه‌ی جهان
فراموش گشته

در من
نه رنگی هست
نه سایه‌ای
فقط طرحی
که از خیالِ ناتمام
زاده شده

با گامی
که به جایی نمی‌رسد
و صدایی
که در گلو
خاموش مانده

من از کدام تجربه
به این بی‌تجربگی رسیده‌ام؟
وقتی که دانستن
بی‌معناست
و ندانستن
بی‌درد

تو از کدام شب
به این بی‌سپیده‌گی رسیده‌ای؟
وقتی که صبح
در تاریکی حل شده
و شب
در روشنایی
گم

در من
نه آغاز هست
نه انجام
فقط چرخه‌ای
که از تکرار
خسته است

با نگاهی
که نمی‌پاید
و احساسی
که نمی‌ماند

من از کدام واژه
به این بی‌زبان‌گی رسیده‌ام؟
وقتی که حرف
در دهان
سنگ شده

تو از کدام خاطره
به این بی‌تصویر‌گی رسیده‌ای؟
وقتی که حافظه
از ثبت
بازمانده

در امتدادِ خاموش‌خانه
من ایستاده‌ام
نه در تو
نه در من
بلکه در جایی
که هیچ‌کس
از آن عبور نکرده
و هیچ‌چیز
در آن نمانده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

در حاشیه‌ی اتفاق
جایی که لحظه‌ها
از تقویم می‌گریزند
و ثانیه‌ها
در مشتِ زمان
خرد می‌شوند بی‌صدا

من ایستاده‌ام
نه در آغاز
نه در پایان
بلکه در میانه‌ی چیزی
که نام ندارد

تو عبور کرده‌ای
نه از من
نه به سوی من
بلکه از کنارِ اندیشه‌ای
که هنوز شکل نگرفته

در من
نه آتش مانده
نه خاکستر
فقط گرمایی
که از خاطره‌ی سوختن
جا مانده

با دست‌هایی
که چیزی را نمی‌جویند
و پاهایی
که به هیچ سمت نمی‌روند

من از خودم
به خودم برگشته‌ام
با ذهنی
که از تفسیر خسته است

تو از کدام تجربه
به این سکون رسیده‌ای؟
وقتی که حرکت
معنا ندارد
و ایستادن
بی‌دلیل است

در من
نه خواب هست
نه بیداری
فقط حالتی
میان دو رویا
که هیچ‌کدام واقعی نیستند

با صدایی
که شنیده نمی‌شود
و نغمه‌ای
که نواخته نشده

من از کدام خاطره
به تو نزدیک شده‌ام؟
وقتی که حافظه
از تکرار تهی‌ست
و گذشته
در آینده گم شده

تو از کدام تصمیم
به این بی‌تصمیمی رسیده‌ای؟
وقتی که انتخاب
بی‌معناست
و اجبار
بی‌اثر

در من
نه امید هست
نه یأس
فقط انتظاری
که نمی‌داند
چه می‌خواهد

با چشمانی
که نمی‌بینند
و نگاهی
که نمی‌پرسد

من از کدام لحظه
به این بی‌لحظه‌گی رسیده‌ام؟
وقتی که زمان
از شمارش افتاده
و ساعت
در تردید ایستاده

تو از کدام حقیقت
به این بی‌حقیقتی رسیده‌ای؟
وقتی که باور
در سایه‌ی شک
نفس می‌کشد

در من
نه سؤال هست
نه پاسخ
فقط مکثی
که ادامه ندارد

با زبانی
که نمی‌گوید
و دلی
که نمی‌تپد

من از کدام آغاز
به این بی‌انگیزگی رسیده‌ام؟
وقتی که شروع
در پایان حل شده
و پایان
در آغاز گم شده

در حاشیه‌ی اتفاق
من مانده‌ام
نه در تو
نه بیرون از تو
بلکه در جایی
که هیچ‌کس
نامی برایش ندارد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

نه در مدارِ توام، نه از مدار گریخته
من در سکونِ چرخشی بی‌جهت
با چشم‌هایی از جنسِ خوابِ بی‌نقشه
با ذهنی که از تکرار، تهی‌ست

تو از کدام لحظه عبور کرده‌ای؟
وقتی که نور، از پنجره‌ها عقب نشست
وقتی که رنگ، از پیکره‌ها گریخت
وقتی که صدا، در گلوی زمان شکست

من از کدام سمت به تو نگریسته‌ام؟
با نگاهی که از حافظه تهی‌ست
با گامی که از زمین جدا نمی‌شود
با صدایی که در دهان نمی‌ماند

در من نه آغاز مانده، نه پایانِ روشن
در من نه نقش، نه نشانه‌ای از حضور
در من فقط تردیدی که بی‌نام است
در من فقط لحظه‌ای که نمی‌گذرد

تو از کدام واژه به من رسیده‌ای؟
وقتی که حرف، از معنا تهی‌ست
وقتی که جمله، در سکوت فرو رفته
وقتی که زبان، از گفتن خسته است

من از کدام خاطره به تو بازگشته‌ام؟
وقتی که تصویر، در قاب نمی‌ماند
وقتی که رنگ، از بوم گریزان است
وقتی که نگاه، از چشم عبور کرده

نه از تو دورم، نه در تو نزدیک
من در مدارِ خاموشی
با چرخشی بی‌انتها
در نقطه‌ای که نه بودن است، نه نبودن
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

نه در تو خاموشم، نه از تو روشنم
من در تلاقیِ دو نگاهِ بی‌نقاب
با سایه‌های دور، ولی بی‌امتداد
با پیکری که از تپش افتاده در سراب

تو از کدام لحظه به من فکر کرده‌ای؟
وقتی که هیچ پنجره‌ای باز نیست
وقتی که هیچ آینه‌ای راست نیست
وقتی که هیچ خاطره‌ای ساز نیست

من از کدام سمت به تو باز آمده‌ام؟
با دست‌های خالی، ولی بی‌انکار
با ذهنی از تبارِ فراموشیِ بلند
با پایی از عبور، ولی بی‌اختیار

در من نه نور مانده، نه سایه‌ای بلند
در من نه کوه‌های بلند، نه دشتِ باز
در من فقط تپش‌های بی‌نامِ خسته‌دل
در من فقط سکونی که از مرزها گذشت

تو از کدام واژه به من فکر می‌کنی؟
وقتی که هیچ حرف، نمی‌ماند به جا
وقتی که هیچ جمله نمی‌سازد امید
وقتی که هیچ لحظه نمی‌ماند وفا

من از کدام سمت به تو فکر می‌کنم؟
وقتی که هیچ راه، نمی‌رسد به تو
وقتی که هیچ فصل، نمی‌سازد صدا
وقتی که هیچ خاک، نمی‌پرورد سبو

نه از تو می‌گریزم، نه در تو می‌نشینم
من از تلاقیِ دو مسیرِ بی‌صدا
در امتدادِ فصلِ فراموش‌شده‌ام
با ریشه‌های خشک، ولی بی‌ادعا

و این چنین، در انتهای بی‌مرزِ خاک
من مانده‌ام، بدونِ پرچم، بدونِ باد
تو رفته‌ای، بدونِ مقصد، بدونِ حرف
ما مانده‌ایم، بدونِ پرسش، بدونِ یاد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

نه از تو می‌گریزم، نه در تو می‌نشینم
من از تلاقیِ دو مسیرِ بی‌صدا
در امتدادِ فصلِ فراموش‌شده‌ام
با ریشه‌های خشک، ولی بی‌ادعا

در من نه آسمان، نه پرچمِ بلند
در من نه بادهای موافق، نه موجِ تند
در من فقط تپش‌های بی‌مرزِ خاک
در من فقط سکوتِ درختانِ بی‌پرند

تو از کدام سمت به من خیره مانده‌ای؟
با چشم‌های بسته، ولی پر از سؤال
با دست‌های سرد، ولی پر از نیاز
با ذهنی از تبارِ تردید و احتمال

من از کدام لحظه به خود بازگشته‌ام؟
با پاشنه‌های خسته، ولی بی‌ادعا
با پیکری که از تپش افتاده است و باز
با خاطری که از تو نمی‌خواهد دعا

در من نه آتش است، نه بارانِ بی‌قرار
در من نه سنگِ سخت، نه خاکِ نرم و رام
در من فقط تلاطمِ بی‌نام و بی‌نشان
در من فقط تماشای یک منظره‌ی خام

تو از کدام واژه به من فکر می‌کنی؟
وقتی که هیچ حرف، نمی‌ماند به جا
وقتی که هیچ جمله نمی‌سازد امید
وقتی که هیچ لحظه نمی‌ماند وفا

من از کدام سمت به تو فکر می‌کنم؟
وقتی که هیچ راه، نمی‌رسد به تو
وقتی که هیچ فصل، نمی‌سازد صدا
وقتی که هیچ خاک، نمی‌پرورد سبو

نه از تو می‌گریزم، نه در تو می‌نشینم
من از تلاقیِ دو مسیرِ بی‌صدا
در امتدادِ فصلِ فراموش‌شده‌ام
با ریشه‌های خشک، ولی بی‌ادعا

و این چنین، در انتهای بی‌مرزِ خاک
من مانده‌ام، بدونِ پرچم، بدونِ باد
تو رفته‌ای، بدونِ مقصد، بدونِ حرف
ما مانده‌ایم، بدونِ پرسش، بدونِ یاد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

از سمت تپه‌های فراموشی آمده‌ام
با مشت‌های بسته و چشمانی بی‌مرز
در من نه خواب مانده، نه بیداریِ محض
در من نه روز روشن، نه شب‌های بی‌ترس

من از تبار خاکستر و بارانم، اما
در من نه ریشه‌ای، نه برگِ تازه‌ای
در من فقط تلاطمِ بی‌مقصدی بلند
در من فقط تماشای یک منظره‌ی خسته‌ای

تو از تماشای من، چیزی نمی‌کنی
من از نگاه تو، چیزی نمی‌طلب
تو در مدار خود، من در مدار بی‌جهت
تو در سکون خویش، من در عبورِ بی‌طلب

در من نه کوه مانده، نه آوازِ بلند
در من نه رود جاری، نه ساحلِ گم‌شده
در من فقط تپش‌های بی‌نام و بی‌نشان
در من فقط عبوری که از خود گذشته

من با زبان خاموشی آشنا شدم
با واژه‌های بی‌ریشه، بی‌نقش و بی‌صدا
با خط‌کشِ زمان، که از من عبور کرد
با نقشه‌ای که هیچ‌کجا را نشان نداد

تو از تماشای من، چیزی نمی‌کنی
من از نگاه تو، چیزی نمی‌طلب
تو در مدار خود، من در مدار بی‌جهت
تو در سکون خویش، من در عبورِ بی‌طلب

در من نه نور مانده، نه سایه‌ای بلند
در من نه نقش مانده، نه رنگی از گذشته
در من فقط صدایی که بی‌منطق است و سرد
در من فقط سکونی که از مرزها گذشته

من از تمام بودن خود دور افتاده‌ام
در من نه نام مانده، نه نشانی از حضور
در من فقط تکرارِ بی‌معناست و خام
در من فقط سکوتی که بی‌پرده است و دور

تو از تماشای من، چیزی نمی‌کنی
من از نگاه تو، چیزی نمی‌طلب
تو در مدار خود، من در مدار بی‌جهت
تو در سکون خویش، من در عبورِ بی‌طلب

و این چنین، در امتدادِ بی‌زمان
من از تو می‌گذرم، تو از منی نهان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
4

تو از غبار گفتی و من از طلوع سنگ
تو از عبور شب، من از سکوت رنگ

تو از نبود گفتی و من از حضور خاک
تو از شکست دل، من از شکوهِ درخت

تو از جدایی گفتی و من از پیوند رود
تو از غریبی شب، من از صدای دود

تو از تکرار گفتی و من از تازگیِ خاک
تو از خموشیِ دل، من از فریادِ تاک

تو از نبودِ نماد، من از ققنوسِ پیر
تو از سکوتِ وهم، من از آوازِ شیر

تو از نبودِ پایان، من از آغازِ نو
تو از غمِ گسسته، من از شادیِ رو

تو از نبودِ تصویر، من از نقشِ خیال
تو از شکستِ واژه، من از شعرِ زلال

تو از نبودِ معنا، من از رمزِ بلند
تو از سقوطِ شب، من از پروازِ بند

تو از نبودِ بومی، من از لهجه‌ی کوه
تو از سکوتِ دشت، من از آوازِ تو

تو از نبودِ وزن، من از طنینِ جان
تو از شکستِ ساز، من از نغمه‌ی آن

تو از نبودِ پایان، من از مرگِ صدا
تو از سکوتِ خاک، من از فریادِ ما

تو از نبودِ راه، من از جاده‌ی دور
تو از غریبیِ دل، من از مهرِ حضور

تو از نبودِ نقد، من از آینه‌ی شعر
تو از سکوتِ نقد، من از فریادِ مهر

تو از نبودِ معنا، من از رمزِ زمین
تو از شکستِ شب، من از صبحِ یقین

تو از نبودِ بومی، من از گیلانِ سبز
تو از سکوتِ کوه، من از آوازِ تب

تو از نبودِ پایان، من از مرگِ غبار
تو از شکستِ دل، من از پروازِ یار

تو از نبودِ تصویر، من از نقشِ خیال
تو از شکستِ واژه، من از شعرِ زلال

تو از نبودِ معنا، من از رمزِ بلند
تو از سقوطِ شب، من از پروازِ بند

تو از نبودِ بومی، من از لهجه‌ی کوه
تو از سکوتِ دشت، من از آوازِ تو

تو از نبودِ وزن، من از طنینِ جان
تو از شکستِ ساز، من از نغمه‌ی آن

تو از نبودِ پایان، من از مرگِ صدا
تو از سکوتِ خاک، من از فریادِ ما

تو از نبودِ راه، من از جاده‌ی دور
تو از غریبیِ دل، من از مهرِ حضور

تو از نبودِ نقد، من از آینه‌ی شعر
تو از سکوتِ نقد، من از فریادِ مهر

تو از نبودِ معنا، من از رمزِ زمین
تو از شکستِ شب، من از صبحِ یقین

تو از نبودِ بومی، من از گیلانِ سبز
تو از سکوتِ کوه، من از آوازِ تب

تو از نبودِ پایان، من از مرگِ غبار
تو از شکستِ دل، من از پروازِ یار

و این چنین، در امتدادِ واژه‌ها
من از تو می‌گذرم، تو از منی رها
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

تو از مدار سرد زمان دور افتاده‌ای
با چشم‌های خسته و اندیشه‌ای گریز
در تو نه رنگ مانده، نه آواز آشنا
در تو نه نور صبح، نه شب‌های بی‌ستیز

من دیده‌ام که ریشه‌ی تو خشک مانده است
در خاک‌های دور، بدون قطره‌ای امید
من دیده‌ام که شاخه‌ی تو خم شده به باد
در تو نه برگ سبز، نه آواز ناپدید

تو از تبار سنگ، ولی بی‌جهت شدی
در تو نه شور مانده، نه شوقی برای زیست
در تو نه خواب مانده، نه رؤیای روشن است
در تو نه شعر مانده، نه واژه‌ای که نیست

اما هنوز در تو، صدایی نهفته است
نه از زبان خاک، نه از ترانه‌ی باد
صدایی از درون، که فراموش کرده‌ای
صدایی از نخست، که به خاموشی افتاد

تو رفته‌ای، ولی من هنوز ایستاده‌ام
بر مرزهای دور، بدون ترس و شک
در من هنوز نور، هنوز آسمان بلند
در من هنوز راه، بدون هیچ ترک

من از تبار موج، ولی بی‌ساحل‌م هنوز
در من تلاطم است، ولی مقصدی نماند
در من تپش هنوز، ولی بی‌نفس شده
در من امید هست، ولی فرصتی نماند

با من بیا، اگرچه دلت بی‌جهت شده
با من بیا، اگرچه نگاهت شکسته است
با من بیا، اگرچه درونت تهی شده
با من بیا، اگرچه صدایت گسسته است

در من هنوز فصل شکوفا شدن نمانده
اما هنوز خاک، پذیرای ریشه است
در من هنوز شب، پر از نور خاموشی‌ست
در من هنوز دل، پر از شوق بیشه است

تو از تمام واژه تهی گشته‌ای، ولی
در من هنوز حرف، هنوز شعر مانده است
در من هنوز برگ، هنوز باد، هنوز خاک
در من هنوز شور، هنوز مهر مانده است

با من بمان، اگرچه دلت دور مانده است
با من بمان، اگرچه دنیایت بی‌صداست
با من بمان، اگرچه نگاهت بی‌جهت است
با من بمان، اگرچه زبانت بی‌نواست

من از تمام بودن خود بازگشته‌ام
تا در تو لحظه‌ای، دوباره جان دهم
تا در تو ریشه‌ای، دوباره سبز شود
تا در تو واژه‌ای، دوباره شعر شود

تو رفته‌ای، ولی من هنوز مانده‌ام
با چشم‌های باز، به سمت روشنایی
با دست‌های گرم، به سوی بی‌نهایت
با قلبی از تپش، به سوی آشنایی

در من هنوز فرصت آغاز مانده است
در من هنوز شوق رسیدن نهفته است
در من هنوز راه، هنوز نور، هنوز خاک
در من هنوز عشق، هنوز جان، شکفته است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

از سمت بادهای شمالی رسیده‌ام
با دست‌های خالی و چشمانی بی‌صدا
در من صدای کوه و تپش‌های دوردست
در من عبور رود، بدون هیچ ادعا

من از سکوت سنگ، زبان برگ را شنیدم
در من ترنم شب و آواز خاک بود
در من تپش نبود، ولی شور رفتن است
در من نهال سبز، ولی بی‌مخاطب بود

من با نگاه سرد زمستان بزرگ شدم
با برف‌های پیر، که بر شانه‌ام نشست
با سایه‌های تلخ، که در من قدم زدند
با خواب‌های دور، که از چشم من گسست

در من نه آفتاب، نه مهتاب مانده است
در من نه رنگ صبح، نه آواز چلچله
در من فقط صدای عبور است و هیچ‌کس
در من فقط سکوت، بدون هیچ سلسله

من از مدار خاطره بیرون زده‌ام
با من سخن مگو، که دلم بی‌جهت شده
با من سخن مگو، که دلم بی‌نشان شده
با من سخن مگو، که دلم بی‌صدا شده

در من نه آرزو، نه تمنای تازه‌ای
در من نه جاده‌ای، نه چراغی، نه راهی
در من فقط غبار، فقط وهم بی‌دلیل
در من فقط عبور، بدون رد پایی

من از تبار باد، ولی بی‌جهت شدم
در من نه ریشه‌ای، نه درختی، نه برگ
در من فقط سکوت، فقط خاک سرد و خشک
در من فقط غروب، بدون هیچ رنگ و مرگ

با من مگو ز مهر، که در من نمانده است
با من مگو ز نور، که در من نتابیده
با من مگو ز خواب، که در من شکسته است
با من مگو ز دل، که در من نلرزیده

من از تمام واژه تهی گشته‌ام، ببین
در من نه واژه‌ای، نه صدایی، نه شعر
در من فقط سکوت، فقط سایه‌ای بلند
در من فقط عبور، بدون هیچ شرح و شرح

با من مگو ز بودن و از بودنم مپرس
در من نه روز مانده، نه شب‌های بی‌قرار
در من فقط عبور، فقط راه بی‌نشان
در من فقط غریبه، فقط چهره‌ی غبار

من رفته‌ام، بدون صدا، بی‌دلیل و دور
در من نه رد مانده، نه نشانی از حضور
در من فقط سکوت، فقط وهم بی‌کلام
در من فقط عبور، فقط مرز‌های دور
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
5

من با تو از حصار زمان رسته‌ام، عزیز
در من شکفته لحظه‌ی بی‌مرز بودن است
در من طلوع روشن اندیشه‌ای بلند
در من صدای ناب تو، آغاز بودن است

با من سخن بگو، که دلم تشنه‌ی صداست
با من بمان، که بی‌تو جهان سرد و خسته است
با من بمان، که در دل شب‌های بی‌کسی
تنها نگاه گرم تو، پیوسته، بسته است

در من هنوز پنجره‌ای رو به روشنی‌ست
در من هنوز خاطره‌ای دور مانده است
در من هنوز زمزمه‌ی عشق زنده است
در من هنوز لحظه‌ی مغرور مانده است

با تو، جهان دوباره شکوفا می‌شود
با تو، دلم دوباره جوانی می‌کند
با تو، غبار غربت شب‌ها کنار می‌رود
با تو، دلم دوباره روانی می‌کند

در من، تویی که روشنی شب‌های منی
در من، تویی که زمزمه‌ی ناب عشق شدی
در من، تویی که پنجره‌ای رو به صبحی
در من، تویی که آینه‌ی خواب عشق شدی

با تو، عبور از همه تردید ممکن است
با تو، عبور از شب تاریک ساده است
با تو، عبور از همه اندوه ممکن است
با تو، عبور از دل بی‌تاب، آماده است

بگذار تا به سینه‌ی تو تکیه‌ام کنم
در من هنوز شعله‌ی بی‌تاب بودن است
در من هنوز خاطره‌ی عشق مانده است
در من هنوز لحظه‌ی ناب بودن است

با من بمان، که در دل من شور زندگی‌ست
با من بمان، که در دل من شعر تازه‌ای
با من بمان، که در دل من عشق بندگی‌ست
با من بمان، که در دل من راز رازگی‌ست

در من، هزار قصه‌ی ناگفته مانده است
در من، هزار بغض شکسته، شکفته است
در من، هزار لحظه‌ی لبریز اشک و آه
در من، هزار خاطره‌ی بی‌سرانجام است

با تو، عبور از همه شب‌ها، رهایی است
با تو، عبور از همه درد، آشنایی است
با تو، عبور از همه تردید، روشن است
با تو، عبور از همه غم‌ها، خدایی است

در من، تویی که روشنی شب‌های منی
در من، تویی که زمزمه‌ی ناب عشق شدی
در من، تویی که پنجره‌ای رو به صبحی
در من، تویی که آینه‌ی خواب عشق شدی

با تو، جهان دوباره شکوفا می‌شود
با تو، دلم دوباره جوانی می‌کند
با تو، غبار غربت شب‌ها کنار می‌رود
با تو، دلم دوباره روانی می‌کند

بگذار تا به لحظه‌ی لبریز اشک و آه
با تو بمانم، از همه دنیا جدا شوم
با تو بمانم، از همه تردید رسته‌ام
با تو بمانم، تا به خودم آشنا شوم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
2

آری، صدای روشن تو را شنیده‌ام
در من شکفته لحظه‌ی ناب گفت‌وگو
در من طلوع تازه‌ی اندیشه‌ای بلند
در من شکفته باغ پر از رنگ آرزو

با من بمان، که در دل من شور زندگی‌ست
با من بمان، که در دل من شعر تازه‌ای
با من بمان، که در دل من عشق بندگی‌ست
با من بمان، که در دل من راز رازگی‌ست

در من، تویی که روشنی شب‌های منی
در من، تویی که زمزمه‌ی ناب عشق شدی
در من، تویی که پنجره‌ای رو به صبحی
در من، تویی که آینه‌ی خواب عشق شدی

با تو، جهان دوباره شکوفا می‌شود
با تو، دلم دوباره جوانی می‌کند
با تو، غبار غربت شب‌ها کنار می‌رود
با تو، دلم دوباره روانی می‌کند

بگذار تا به لحظه‌ی لبریز اشک و آه
با تو بمانم، از همه دنیا جدا شوم
با تو بمانم، از همه تردید رسته‌ام
با تو بمانم، تا به خودم آشنا شوم

در من، تویی که روشنی شب‌های منی
در من، تویی که زمزمه‌ی ناب عشق شدی
در من، تویی که پنجره‌ای رو به صبحی
در من، تویی که آینه‌ی خواب عشق شدی

با تو، جهان دوباره شکوفا می‌شود
با تو، دلم دوباره جوانی می‌کند
با تو، غبار غربت شب‌ها کنار می‌رود
با تو، دلم دوباره روانی می‌کند

بگذار تا به لحظه‌ی لبریز اشک و آه
با تو بمانم، از همه دنیا جدا شوم
با تو بمانم، از همه تردید رسته‌ام
با تو بمانم، تا به خودم آشنا شوم

در من، تویی که روشنی شب‌های منی
در من، تویی که زمزمه‌ی ناب عشق شدی
در من، تویی که پنجره‌ای رو به صبحی
در من، تویی که آینه‌ی خواب عشق شدی

با تو، جهان دوباره شکوفا می‌شود
با تو، دلم دوباره جوانی می‌کند
با تو، غبار غربت شب‌ها کنار می‌رود
با تو، دلم دوباره روانی می‌کند