bg
شیما رحمانی
تو
1404/08/25
3

به نرگسِ تابنده اَش؛
گریزان شد،
همین که شب؛
رخِ سیمگونِ دلبر دید
✍ شیما رحمانی
۲۵/آبان/۱۴۰۴
شیما رحمانی
بابا
1404/08/24
4

حتم دارم؛ در آن دور
بی خبر بود فضا با تَنِ نور
و چو خورشید درخشید به مِهر
خنده ای کرد؛ سپهر
✍ شیما رحمانی
۲۴/آبان/۱۴۰۴

شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/23
7

صبح شد
گونه یِ من تَب دارد
آه

یادم آمد دَمِ صبح
خوابِ بوسه زِ لَبَت؛
ملتهب کرد تمامِ بَدَنَم.
✍شیما رحمانی
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
9

شعری تقدیم به نیما یوشیج با مضمون انتظار و تصویرهای فلسفی از طبیعت شمال ایران؛ باران رشت، مه جنگل‌های گیلان، شالیزارهای لاهیجان و دریای خزر در پیوندی عاشقانه

«تو را من چشم در راهم

شباهنگام» که می‌خوابد

صدای رود در دامان کوهستان

تو را من چشم در راهم

که می‌پیچد به هر کوچه

طنین پای باد آسان

در آن لحظه که می‌سوزد

چراغی دور در ایوان

که می بارد

ز ابر تیره وتاریک

نشان ناله‌ی باران

تو را من چشم در راهم

به هر سو می‌رود فکرم

به هر سو می‌کشد جانم

که می‌لرزد دل تنها

به یاد خنده‌ی پنهان

که می‌گیرد مرا در خویش

سکوت سرد این سامان

که می‌خواند مرا از دور

صدای مرغ، بی‌پایان

تو را من چشم در راهم

که می‌تابد به روی من

چراغ ماه در میدان

که می‌گیرد مرا در خواب

خیال روشن جانان

که می‌بارد به بام کاه

صدای وارش گیلان

تو را من چشم در راهم

که می‌پیچد به هر کوچه

نسیم خیس شب هنگام

که می‌خوابد کنارِ رود

صدای مرغ شالیزار

که می‌تابد ز پشت مه

چراغ ماه جنگل‌زار

که می‌گیرد مرا در خویش

صدای موج دریاوخاطر لرزان

تو را من چشم در راهم

که باز می‌لرزد دل تنها

به بوی سبز باغ چای‌ لاهیجان

که می‌خواند مرا از دور

صدای گاو در آغل‌ها

که می‌رقصد به روی خاک

گل نارنج باران‌خور

تو را من چشم در راهم

که می‌گیرد مرا در خواب

خیال مه به کوهستان

تو را من چشم در راهم

که می‌بارد زسوی آسمان هرشب

صدای گریه‌ی باران
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/08/18
13

عبور کرده از نگاهِ منقلبَم؛
هجومِ خسته یِ اشک و
نِشَسته بر دیده
و در کشاکشِ این روزگارِ شریر
دلَم چو میوه یِ کالی؛
که عابری چیده!
✍شیما رحمانی(۱۸ آبان ۱۴۰۴)
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/08/13
8

فصلِ بی واژه سرودن؛
فصلِ سردِ زندگی بود
آرزویِ با تو بودن؛
آخرش بیهودگی بود(سَر به سَر بیهودگی بود)
✍ ۲۷ تیرماه ۱۴۰۲
شیما رحمانی
کاش
1404/08/11
9

قلقلک داده تَنِ زخمیِ ابر را؛
دریا
ولی افسوس که ابر؛
خنده اش محبوس است.
شیما رحمانی
کاش
1404/08/10
8

نازِ باران را کشیدم؛
بلکه چشمَم تَر شود
بغضِ بی گریه علاجَش؛
آشتی با ابرهاست.
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/08/08
7

آمدی؛
جانَم به قربانَت
ولی؛
آن قدررر دیر
که؛
آرزوهایَم تماما دود شد،
نابوددد شد.
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/07
6

حادثه؛
لبخندِ مغرورِ تو بود
آن که؛
جانَم را گرفت و
پَس نداد
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/05
5

من؛
نه ابرَم که ببارَم
نه کویرِ خشک و تشنه
پیچکَم من
پیچکی که؛
مست و شیدا،
از تَنِ عشق،
رفته بالا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/25
19


شعری نو با مضمون شب بی‌رویا، کابوس زیسته و انجماد اجتماعی؛ اثری فلسفی، که با زبان شاعرانه و تصاویر چندلایه، بحران معنا، تکرار، و خستگی انسان مدرن را روایت می‌کند. مناسب برای علاقه‌مندان به شعر نو، شعر معاصر، و تأملات هستی‌شناختی


شهر بی‌رویأست،

شب در چشم‌ها بی‌تاب و تار

خواب‌ها ممنوع و رؤیاها اسیرِ روزگار

کودکی در کوچه‌ی بی‌نور،

نقشی می‌کشد

ابر را با رنگِ آبی،

آسمان را بی‌حصار

مردمان در صف،

ولی مقصد کجاست؟ ای وای ما

سایه‌ها در سایه‌ی تکرار،

بی‌فردا و کار

پرچمِ بی‌باد

در میدانِ بی‌فریادِ ما

بادها مرده‌ است،

و دیوار از صداها شرمسار

من که بیدارم،

چرا کابوس می‌بینم مدام؟

چشم‌هایم را ببندم،

تا نبینم این مدار

«تک‌همسُرا»

در این شب‌های بی‌رویا،

فقط تکرار می‌ماند بی صدا

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

شیما رحمانی
بابا
1404/06/10
23

تولد، واژه یِ گنگی ست به گوشم بعدِ تو،
بابا
جهانم را بگردی نیز، نیابی جُز خودت، یارا
به شَهرَم، شهریاری نیست،
سفرکردی تو بی پروا!
و من ماندم بدونِ تو، در این ماتمکده؛
دنیا
مگر با من نمیگفتی؛
نباشم من، شَوی تنها؟
چرا پس بی صدا رفتی؟
سفر کردی چرا بابا؟
شیما رحمانی
بابا
1404/06/09
12

مُردَم از این دوری و
نیستی ببینی عشقِ من
شرح‌ِ این روزام شده؛
دوری گزینی، عشقِ من
شیما رحمانی
تو
1404/06/07
20

نگاهت؛ پرتویِ نور
و دستانت؛
چو هُرمِ گرمِ آتش در پناهِ کلبه ای دور
که مانده در میان برف و بوران؛
خسته،
مهجور،
تو می گیری از این تَن خسته، سجامِ تَنَش را
و مملو می کنی با یاس و میخک، دامَنَش را
تو معنا می کنی هر لحظه بودَش، بودنَش را
و زیبا می کنی؛
رامش گری هایِ تَنَش را
شیما رحمانی
بابا
1404/06/05
22

غمی نشسته به جانَم، به بند بندِ نهانَم
برایِ این غمِ جانکاه، همیشه مرثیه خوانَم
و التیامِ دلم اوست؛ رفیق و پایه و هَم دوست
همان که مایه یِ این تَن، زِ بند بندِ تَنِ اوست
و من در این قفسِ تنگ، در این زمانه یِ صد رنگ
در این سَرایِ پلیدی که خویش زد به تَنَم چنگ
غریب و خسته و زارَم،
بدونِ سایه یِ مِهرَش،
شکسته شد پَر و بالَم
پدر؛
خدایِ زمین بود، تمامِ جان و جهانَم
برایِ این غمِ جانکاه، همیشه مرثیه خوانَم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/05
28

آمدی و جان گرفتم،
در دلم غوغا شدی
در شبِ تارِ دلم،
چون روشنی، پیدا شدی

با نگاهت نور پاشیدی
به شب‌هایِ دلم
در دلِم شوق شکفتن بود و تو
زیبا شدی

عطرِ گیسویت وزید و
جانِ من را تازه کرد
در نسیمِ صبحِ روشن،
نغمه‌ی فردا شدی

چشمِ من در حسرتِ
دیدارِ تو بی‌تاب بود
آمدی تو در دلِ شب، جلوه ی رؤیا شدی

سایه‌ات افتاد بر جانم،
نفس برگشت باز
در سکوتِ لحظه‌ها،
آن قصه ی یکتا شدی

خنده ات رنگِ گلی داده
به جانِ خسته‌ام
در دلِ من،
عطرِ عشق و نغمه‌ی معنا شدی

با تو از اندوهِ دوری رسته‌ام،
آزادِ عشق
در غزل‌هایِ دلم،
آن واژه‌ی شیدا شدی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/04
22

در هوایِ دیدنِ
رویِ نگارم زنده‌ام
با دلِ بی‌تاب و
چشمِ اشکبارم زنده‌ام

در شبِ تاریکِ هجران،
بی‌قرارم بی‌صدا
با امیدِ صبحِ وصلِ
آن نگارم زنده‌ام

هر نسیم از کویِ او
بویی بیاورد مرا
در خیالِ عطرِ آن گل،
بی‌قرارم زنده‌ام

چشمِ من در حسرتِ
دیدارِ آن ماهِ تمام
با تمنایِ نگاهش،
بی‌قرارم زنده‌ام

دل به یادش
چون پرنده در قفس
می‌نالد آه
با نوایِ ناله‌ها،
در روزگارم زنده‌ام

اشکِ من جاری‌ست
از شوقِ وصالش هر سحر
در غمِ عشقش،
به هر دم، انتظاری زنده‌ام

هر شب از یادش
دلم شعری سراید بی‌صدا
با صدایِ خامُشِ دل،
در مدارم زنده‌ام

در سکوتِ لحظه‌ها،
نامش مرا آرام کرد
با نوایِ بی‌نوایی،
در کنارم زنده‌ام

هر نگاهش
آتشی در جانِ من افروخته
با شرارِ آن نگاهِ
بی‌قرارم زنده‌ام

در دلِ شب،
ماه را خواندم که از او بشنوم
با دعایِ بی‌جوابم،
در حصارم زنده‌ام

هر نسیم از کوچه‌اش
بویی نیاورده دگر
با خیالِ آن گذشته،
یادگارم زنده‌ام

در غبارِ خاطراتش،
ردِ پایی مانده است
با همان ردِ قدم‌ها،
در غبارم زنده‌ام

هر غزل از نامِ او
آغاز شد در دفترم
با ورق‌هایِ پر از عشق،
افتخارم زنده‌ام

در دلِ من آتشی
از شوقِ دیدارش هنوز
با همان آتش،
در این شب، بی‌قرارم زنده‌ام
شیما رحمانی
تو
1404/05/29
19

شاعری دیوانه اَم؛
از فِرقَتَت ویرانه اَم
شاید گَهی هم با ردیف و قافیه، بیگانه اَم
لیک؛
واژه ها صف می شود تا که غزل آیَد میان
آن دَم که آن ناوک نگاهِ دلبرت گردد عیان
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/05/26
16

شهر؛ باردارِ غمی جانسوز
کوچه؛ داغدارِ قدم هایِ شاید یک روز!
و خانه؛
خانه هم عجیب در حسرتِ دیروز است
آه از این سایه یِ غارتگرِ هر روز؛
زمان
آه از این داغِ جگرسوز؛
زمان