bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/25
11


شعری نو با مضمون شب بی‌رویا، کابوس زیسته و انجماد اجتماعی؛ اثری فلسفی، که با زبان شاعرانه و تصاویر چندلایه، بحران معنا، تکرار، و خستگی انسان مدرن را روایت می‌کند. مناسب برای علاقه‌مندان به شعر نو، شعر معاصر، و تأملات هستی‌شناختی


شهر بی‌رویأست،

شب در چشم‌ها بی‌تاب و تار

خواب‌ها ممنوع و رؤیاها اسیرِ روزگار

کودکی در کوچه‌ی بی‌نور،

نقشی می‌کشد

ابر را با رنگِ آبی،

آسمان را بی‌حصار

مردمان در صف،

ولی مقصد کجاست؟ ای وای ما

سایه‌ها در سایه‌ی تکرار،

بی‌فردا و کار

پرچمِ بی‌باد

در میدانِ بی‌فریادِ ما

بادها مرده‌ است،

و دیوار از صداها شرمسار

من که بیدارم،

چرا کابوس می‌بینم مدام؟

چشم‌هایم را ببندم،

تا نبینم این مدار

«تک‌همسُرا»

در این شب‌های بی‌رویا،

فقط تکرار می‌ماند بی صدا

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

شیما رحمانی
بابا
1404/06/10
18

تولد، واژه یِ گنگی ست به گوشم بعدِ تو،
بابا
جهانم را بگردی نیز، نیابی جُز خودت، یارا
به شَهرَم، شهریاری نیست،
سفرکردی تو بی پروا!
و من ماندم بدونِ تو، در این ماتمکده؛
دنیا
مگر با من نمیگفتی؛
نباشم من، شَوی تنها؟
چرا پس بی صدا رفتی؟
سفر کردی چرا بابا؟
شیما رحمانی
بابا
1404/06/09
9

مُردَم از این دوری و
نیستی ببینی عشقِ من
شرح‌ِ این روزام شده؛
دوری گزینی، عشقِ من
شیما رحمانی
تو
1404/06/07
18

نگاهت؛ پرتویِ نور
و دستانت؛
چو هُرمِ گرمِ آتش در پناهِ کلبه ای دور
که مانده در میان برف و بوران؛
خسته،
مهجور،
تو می گیری از این تَن خسته، سجامِ تَنَش را
و مملو می کنی با یاس و میخک، دامَنَش را
تو معنا می کنی هر لحظه بودَش، بودنَش را
و زیبا می کنی؛
رامش گری هایِ تَنَش را
شیما رحمانی
بابا
1404/06/05
20

غمی نشسته به جانَم، به بند بندِ نهانَم
برایِ این غمِ جانکاه، همیشه مرثیه خوانَم
و التیامِ دلم اوست؛ رفیق و پایه و هَم دوست
همان که مایه یِ این تَن، زِ بند بندِ تَنِ اوست
و من در این قفسِ تنگ، در این زمانه یِ صد رنگ
در این سَرایِ پلیدی که خویش زد به تَنَم چنگ
غریب و خسته و زارَم،
بدونِ سایه یِ مِهرَش،
شکسته شد پَر و بالَم
پدر؛
خدایِ زمین بود، تمامِ جان و جهانَم
برایِ این غمِ جانکاه، همیشه مرثیه خوانَم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/05
17

آمدی و جان گرفتم،
در دلم غوغا شدی
در شبِ تارِ دلم،
چون روشنی، پیدا شدی

با نگاهت نور پاشیدی
به شب‌هایِ دلم
در دلِم شوق شکفتن بود و تو
زیبا شدی

عطرِ گیسویت وزید و
جانِ من را تازه کرد
در نسیمِ صبحِ روشن،
نغمه‌ی فردا شدی

چشمِ من در حسرتِ
دیدارِ تو بی‌تاب بود
آمدی تو در دلِ شب، جلوه ی رؤیا شدی

سایه‌ات افتاد بر جانم،
نفس برگشت باز
در سکوتِ لحظه‌ها،
آن قصه ی یکتا شدی

خنده ات رنگِ گلی داده
به جانِ خسته‌ام
در دلِ من،
عطرِ عشق و نغمه‌ی معنا شدی

با تو از اندوهِ دوری رسته‌ام،
آزادِ عشق
در غزل‌هایِ دلم،
آن واژه‌ی شیدا شدی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/04
17

در هوایِ دیدنِ
رویِ نگارم زنده‌ام
با دلِ بی‌تاب و
چشمِ اشکبارم زنده‌ام

در شبِ تاریکِ هجران،
بی‌قرارم بی‌صدا
با امیدِ صبحِ وصلِ
آن نگارم زنده‌ام

هر نسیم از کویِ او
بویی بیاورد مرا
در خیالِ عطرِ آن گل،
بی‌قرارم زنده‌ام

چشمِ من در حسرتِ
دیدارِ آن ماهِ تمام
با تمنایِ نگاهش،
بی‌قرارم زنده‌ام

دل به یادش
چون پرنده در قفس
می‌نالد آه
با نوایِ ناله‌ها،
در روزگارم زنده‌ام

اشکِ من جاری‌ست
از شوقِ وصالش هر سحر
در غمِ عشقش،
به هر دم، انتظاری زنده‌ام

هر شب از یادش
دلم شعری سراید بی‌صدا
با صدایِ خامُشِ دل،
در مدارم زنده‌ام

در سکوتِ لحظه‌ها،
نامش مرا آرام کرد
با نوایِ بی‌نوایی،
در کنارم زنده‌ام

هر نگاهش
آتشی در جانِ من افروخته
با شرارِ آن نگاهِ
بی‌قرارم زنده‌ام

در دلِ شب،
ماه را خواندم که از او بشنوم
با دعایِ بی‌جوابم،
در حصارم زنده‌ام

هر نسیم از کوچه‌اش
بویی نیاورده دگر
با خیالِ آن گذشته،
یادگارم زنده‌ام

در غبارِ خاطراتش،
ردِ پایی مانده است
با همان ردِ قدم‌ها،
در غبارم زنده‌ام

هر غزل از نامِ او
آغاز شد در دفترم
با ورق‌هایِ پر از عشق،
افتخارم زنده‌ام

در دلِ من آتشی
از شوقِ دیدارش هنوز
با همان آتش،
در این شب، بی‌قرارم زنده‌ام
شیما رحمانی
تو
1404/05/29
16

شاعری دیوانه اَم؛
از فِرقَتَت ویرانه اَم
شاید گَهی هم با ردیف و قافیه، بیگانه اَم
لیک؛
واژه ها صف می شود تا که غزل آیَد میان
آن دَم که آن ناوک نگاهِ دلبرت گردد عیان
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/05/26
13

شهر؛ باردارِ غمی جانسوز
کوچه؛ داغدارِ قدم هایِ شاید یک روز!
و خانه؛
خانه هم عجیب در حسرتِ دیروز است
آه از این سایه یِ غارتگرِ هر روز؛
زمان
آه از این داغِ جگرسوز؛
زمان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
10

بگذار تا عبور کنی از مرز خواب
تا واژه‌ها به رنگ تو معنا شوند

بگذار تا نگاه تو، آیینه شود
تا لحظه‌ها به سمت تو زیبا شوند

در امتداد نبض تو، آرامشی‌ست
که می‌تراود از دل شب‌های سرد

بگذار تا صدای تو، باران شود
بر خاک تشنه‌ی دل بی‌برگ و درد

در سایه‌سار نام تو، روشن شوم
چون شعله‌ای که از نفس، جان می‌گیرد

بگذار تا سکوت تو، آواز شود
تا هر غزل، زخم زمان را بپوشد

در چشم تو، طلوعی از فردا شکفت
در لمس تو، عبور جهان ممکن است

بگذار تا به سمت تو، بی‌واهمه
پرواز را دوباره بیاموزم از نو

در عمق شب، ستاره‌ای بی‌صدا
با نور تو، مسیر خودش را شناخت

بگذار تا به آغوشت آرام شوم
در آبیِ بی‌انتها، بی‌مرز و پاک
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
12

نه از تو دورم، نه در تو مانده‌ام
در مرزهای خاموشِ خیال، ایستاده‌ام

تو از عبورِ بی‌صدا، من از سکونِ دیر
در من نه رنگ هست، نه سایه‌ای اسیر

با من بمان، اگرچه زمان بی‌جهت شده
با من بمان، اگرچه مسیر بی‌صفت شده

در من نه نقش هست، نه طرحی از گذشته
در من فقط سکونی‌ست، که بی‌صدا نشسته

تو از گریزِ لحظه‌ها، من از رسیدنِ خام
در من نه خواب هست، نه بیداریِ شام

با من بمان، اگرچه جهان بی‌نفس شده
با من بمان، اگرچه دلم بی‌هوس شده

در من نه موج هست، نه ساحلی برای رفت
در من فقط تردیدی‌ست، که بی‌دلیل نهفت

تو از عبورِ سرد، من از گرمایِ دور
در من نه آسمان، نه پرتوِ عبور

با من بمان، اگرچه صدا بی‌صدا شده
با من بمان، اگرچه دل بی‌ندا شده

در من نه فصل هست، نه برگِ تازه‌ای
در من فقط سکوت، در من فقط رهایی

تو از عبورِ وهم، من از حضورِ دیر
در من نه لحظه هست، نه خاطره‌ی اسیر

با من بمان، اگرچه جهان بی‌صداست
با من بمان، اگرچه دلت بی‌نواست

در من هنوز رد، در من هنوز نشان
در من هنوز شوق، در من هنوز توان

با من بمان، اگرچه غمت بی‌قرار
با من بمان، اگرچه دلت بی‌مدار

در من هنوز راه، در من هنوز صعود
در من هنوز نور، در من هنوز وجود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
12

نه از صدای تو، نه از سکوتِ من
در امتدادِ لمس، غمی‌ست بی‌وطن

تو از نگاهِ دور، من از عبورِ شب
در من نه خواب هست، نه بیداریِ تب

با من بمان، اگرچه زمان بی‌قرار نیست
با من بمان، اگرچه جهان آشنا نیست

در من نه نور هست، نه سایه‌ای بلند
در من فقط تردید، در من فقط گزند

تو از عبورِ آه، من از سکونِ خاک
در من نه شور هست، نه زمزمه‌ی پاک

با من بمان، اگرچه صدا بی‌صدا شده
با من بمان، اگرچه دل بی‌ندا شده

در من نه برگ هست، نه شاخه‌ای رها
در من فقط سکوت، در من فقط صدا

تو از عبورِ مهر، من از گریزِ شب
در من نه لحظه هست، نه خاطره‌ی تب

با من بمان، اگرچه جهان بی‌نفس شده
با من بمان، اگرچه دلم بی‌هوس شده

در من نه شعر هست، نه واژه‌ای بلند
در من فقط عبور، در من فقط گزند

تو از نگاهِ سرد، من از عبورِ گرم
در من نه آینه، نه انعکاسِ نرم

با من بمان، اگرچه مسیر بی‌جهت
با من بمان، اگرچه زمان بی‌صفت

در من نه قصه هست، نه داستانِ نو
در من فقط سکوت، در من فقط صبو

تو از عبورِ دور، من از رسیدنِ دیر
در من نه لحظه هست، نه خاطره‌ی شیر

با من بمان، اگرچه جهان بی‌صداست
با من بمان، اگرچه دلت بی‌نواست

در من هنوز رد، در من هنوز نشان
در من هنوز شوق، در من هنوز توان

با من بمان، اگرچه غمت بی‌قرار
با من بمان، اگرچه دلت بی‌مدار

در من هنوز نور، در من هنوز صدا
در من هنوز راه، در من هنوز ندا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
9

نه از مسیرِ توام، نه از عبورِ دیر
من از سکوتِ سنگ، تو از صدایِ شیر

نه در تو آتش است، نه در تو بادِ گرم
نه در تو روشنی، نه در تو رنگِ نرم

من از تبارِ خاک، ولی بی‌نام و نور
تو از گذارِ شب، ولی بی‌راه و دور

در من نه سایه هست، نه روشنایِ ناب
در من نه خوابِ شب، نه بیداریِ آب

تو از گریزِ وهم، من از سکونِ خاک
تو از عبورِ سرد، من از تپشِ پاک

در تو نه نغمه هست، نه زمزمه‌ی بلند
در تو نه لحظه‌ای، نه خاطره‌ی گزند

من از تبارِ کوه، ولی بی‌قله‌ام
در من صدایِ دور، ولی بی‌حمله‌ام

تو از عبورِ تلخ، من از رسیدنِ خام
تو از سکوتِ شب، من از صدایِ شام

در من نه واژه هست، نه حرفِ بی‌قرار
در من نه نقشِ نو، نه رنگِ بی‌مدار

تو از گسستِ نور، من از طلوعِ سرد
تو از عبورِ وهم، من از حضورِ درد

در من نه فصلِ نو، نه برگِ تازه‌ای
در من نه ریشه هست، نه خاکِ ماسه ای

تو از تمامِ شب، ولی بی‌صبحِ نو
من از تمامِ روز، ولی بی‌لحظه‌جو

در من نه شوقِ زیست، نه شورِ بی‌نشان
در من نه آسمان، نه پرتوِ جهان

تو رفته‌ای، ولی من از تو دور نیستم
در من هنوز رد، هنوز ردپایِ هست

در من هنوز صدا، هنوز نغمه‌ی خام
در من هنوز نور، هنوز آینه‌ی شام

اگرچه در تو نیست، اگرچه در تو کم
در من هنوز شور، هنوز شعله‌ی غم

نه از تو می‌گریزم، نه در تو می‌نشینم
من از سکوتِ تو، به واژه می‌رسیم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
5

تو از عبورِ بی‌صدا، من از صدایِ بی‌جهت
تو از سکوتِ لحظه‌ها، من از طنینِ فرصت

تو از گریزِ خاطره، من از رسیدنِ وهم
تو از شکستنِ صدا، من از تپیدنِ غم

تو از عبورِ بی‌نشان، من از نشانه‌ی دور
تو از سکونِ بی‌نفس، من از تلاطمِ نور

تو از رمیدنِ شب‌ها، من از طلوعِ دیر
تو از عبورِ بی‌هدف، من از رسیدنِ شیر

تو از گسستِ واژه‌ها، من از سرودِ ناب
تو از سکوتِ لحظه‌ها، من از صدایِ آب

تو از عبورِ بی‌جهت، من از مسیرِ نو
تو از سکونِ خاطره، من از تپشِ او

تو از رمیدنِ معنا، من از قرارِ جان
تو از عبورِ بی‌صدا، من از صدایِ آن

تو از گریزِ لحظه‌ها، من از رسیدنِ دیر
تو از سکوتِ واژه‌ها، من از طلوعِ شیر

تو از عبورِ بی‌نشان، من از نشانه‌ی دور
تو از سکونِ بی‌نفس، من از تلاطمِ نور

و این چنین، در حوالیِ نارسیدن
نه تو به من رسیدی
نه من به تو
اما هر دو
در سایه‌ی یک صدا
خاموش شدیم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
6

تو از غریوِ خامشی، من از نجوایِ دور
تو از گذارِ تاریکی، من از شکوهِ نور

تو از سکونِ پندار، من از جهشِ خیال
تو از غیابِ معنا، من از حضورِ حال

تو از گریزِ اندیشه، من از رسیدنِ شب
تو از سکوتِ تفسیر، من از صدایِ تب

تو از رمیدنِ باور، من از قرارِ دل
تو از عبورِ تردید، من از شکفتنِ گل

تو از گسستِ معنا، من از پیوندِ مهر
تو از سکوتِ پرسش، من از صدایِ شهر

تو از فرارِ لحظه، من از مکثِ بلند
تو از عبورِ تردید، من از یقینِ بند

تو از گریزانِ واژه، من از سرودِ ناب
تو از سکوتِ اندوه، من از ترانه‌ی آب

تو از گریزِ تصویر، من از تماشایِ رنگ
تو از سکونِ اندیشه، من از تپشِ سنگ

تو از رمیدنِ باور، من از قرارِ نو
تو از عبورِ تردید، من از شکفتنِ او

تو از گسستِ معنا، من از پیوندِ جان
تو از سکوتِ پرسش، من از صدایِ آن

تو از فرارِ لحظه، من از مکثِ بلند
تو از عبورِ تردید، من از یقینِ بند

و این چنین، در امتدادِ بی‌نامی
نه تو به من رسیدی
نه من به تو
اما هر دو
در واژه‌ای ناتمام
ماندیم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
5

تو از سکوت گفتی، من از زمزمه‌ی جان
تو از عبورِ خسته، من از رسیدنِ آن

تو از غریبیِ صخره، من از نوازشِ خاک
تو از طلایِ خاموش، من از درخششِ پاک

تو از غبارِ اندوه، من از ترنمِ صبح
تو از سکونِ اندیشه، من از تکانِ روح

تو از شکستِ لحظه، من از شکوفه‌ی نو
تو از عبورِ تردید، من از یقینِ او

تو از سکوتِ دریا، من از صدایِ موج
تو از غریبیِ شبنم، من از طلوعِ اوج

تو از سکوتِ آیینه، من از نگاهِ گرم
تو از عبورِ سردی، من از تبِ بی‌شرم

تو از سکوتِ پرتو، من از فروغِ ناب
تو از عبورِ سایه، من از حضورِ آب

تو از سکوتِ اندوه، من از سرودِ مهر
تو از عبورِ تردید، من از طلوعِ شهر

تو از سکوتِ پرچم، من از نسیمِ کوه
تو از عبورِ اندوه، من از صدایِ نوح

تو از سکوتِ باور، من از ترانه‌ی جان
تو از عبورِ تردید، من از رسیدنِ آن

تو از سکوتِ اندیشه، من از تکانِ روح
تو از عبورِ سردی، من از تبِ بی‌گناه

و این چنین، در امتدادِ بی‌کلام
تو از منی جدا، من از توام تمام
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
5

تو از سایه گفتی، من از روشنیِ خواب
تو از سکونِ شب، من از تپشِ آب

تو از عبورِ خستگی، من از شتابِ موج
تو از سکوتِ لحظه، من از صدای اوج

تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ نور
تو از غروبِ خاطره، من از طلوعِ شور

تو از سکوتِ حادثه، من از صدای برگ
تو از غبارِ خاطره، من از نسیمِ مرگ

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ خیال
تو از عبورِ خاطره، من از صدای سال

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای رود
تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ دود

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ برگ
تو از عبورِ خاطره، من از نسیمِ مرگ

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای سال
تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ حال

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ موج
تو از عبورِ خاطره، من از صدای اوج

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای خواب
تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ آب

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ شور
تو از عبورِ خاطره، من از طلوعِ نور

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای برگ
تو از غیابِ پنجره، من از نسیمِ مرگ

تو از سکونِ حادثه، من از تپشِ سال
تو از عبورِ خاطره، من از صدای حال

تو از سکوتِ لحظه، من از صدای موج
تو از غیابِ پنجره، من از حضورِ اوج

و این چنین، در امتدادِ خواب‌ها
تو از منی جدا، من از توام رها
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
4

نه در صدا
نه در سکوت
من در امتدادِ خاموش‌خانه‌ای
که دیوارهایش
از جنسِ نادیده‌هاست

تو رفته‌ای
نه با گام
نه با پرواز
بلکه با لغزشِ اندوهی
که نامی ندارد

من مانده‌ام
نه در بودن
نه در نبودن
بلکه در حالتی
که از تعریف گریزان است

با دستانی
که لمس نمی‌کنند
و ذهنی
که نمی‌سازد

تو از کدام سمت
به این بی‌سمتی رسیده‌ای؟
وقتی که جهت
در نقشه‌ها محو شده
و نشانه
در حافظه‌ی جهان
فراموش گشته

در من
نه رنگی هست
نه سایه‌ای
فقط طرحی
که از خیالِ ناتمام
زاده شده

با گامی
که به جایی نمی‌رسد
و صدایی
که در گلو
خاموش مانده

من از کدام تجربه
به این بی‌تجربگی رسیده‌ام؟
وقتی که دانستن
بی‌معناست
و ندانستن
بی‌درد

تو از کدام شب
به این بی‌سپیده‌گی رسیده‌ای؟
وقتی که صبح
در تاریکی حل شده
و شب
در روشنایی
گم

در من
نه آغاز هست
نه انجام
فقط چرخه‌ای
که از تکرار
خسته است

با نگاهی
که نمی‌پاید
و احساسی
که نمی‌ماند

من از کدام واژه
به این بی‌زبان‌گی رسیده‌ام؟
وقتی که حرف
در دهان
سنگ شده

تو از کدام خاطره
به این بی‌تصویر‌گی رسیده‌ای؟
وقتی که حافظه
از ثبت
بازمانده

در امتدادِ خاموش‌خانه
من ایستاده‌ام
نه در تو
نه در من
بلکه در جایی
که هیچ‌کس
از آن عبور نکرده
و هیچ‌چیز
در آن نمانده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
5

در حاشیه‌ی اتفاق
جایی که لحظه‌ها
از تقویم می‌گریزند
و ثانیه‌ها
در مشتِ زمان
خرد می‌شوند بی‌صدا

من ایستاده‌ام
نه در آغاز
نه در پایان
بلکه در میانه‌ی چیزی
که نام ندارد

تو عبور کرده‌ای
نه از من
نه به سوی من
بلکه از کنارِ اندیشه‌ای
که هنوز شکل نگرفته

در من
نه آتش مانده
نه خاکستر
فقط گرمایی
که از خاطره‌ی سوختن
جا مانده

با دست‌هایی
که چیزی را نمی‌جویند
و پاهایی
که به هیچ سمت نمی‌روند

من از خودم
به خودم برگشته‌ام
با ذهنی
که از تفسیر خسته است

تو از کدام تجربه
به این سکون رسیده‌ای؟
وقتی که حرکت
معنا ندارد
و ایستادن
بی‌دلیل است

در من
نه خواب هست
نه بیداری
فقط حالتی
میان دو رویا
که هیچ‌کدام واقعی نیستند

با صدایی
که شنیده نمی‌شود
و نغمه‌ای
که نواخته نشده

من از کدام خاطره
به تو نزدیک شده‌ام؟
وقتی که حافظه
از تکرار تهی‌ست
و گذشته
در آینده گم شده

تو از کدام تصمیم
به این بی‌تصمیمی رسیده‌ای؟
وقتی که انتخاب
بی‌معناست
و اجبار
بی‌اثر

در من
نه امید هست
نه یأس
فقط انتظاری
که نمی‌داند
چه می‌خواهد

با چشمانی
که نمی‌بینند
و نگاهی
که نمی‌پرسد

من از کدام لحظه
به این بی‌لحظه‌گی رسیده‌ام؟
وقتی که زمان
از شمارش افتاده
و ساعت
در تردید ایستاده

تو از کدام حقیقت
به این بی‌حقیقتی رسیده‌ای؟
وقتی که باور
در سایه‌ی شک
نفس می‌کشد

در من
نه سؤال هست
نه پاسخ
فقط مکثی
که ادامه ندارد

با زبانی
که نمی‌گوید
و دلی
که نمی‌تپد

من از کدام آغاز
به این بی‌انگیزگی رسیده‌ام؟
وقتی که شروع
در پایان حل شده
و پایان
در آغاز گم شده

در حاشیه‌ی اتفاق
من مانده‌ام
نه در تو
نه بیرون از تو
بلکه در جایی
که هیچ‌کس
نامی برایش ندارد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/17
4

نه در مدارِ توام، نه از مدار گریخته
من در سکونِ چرخشی بی‌جهت
با چشم‌هایی از جنسِ خوابِ بی‌نقشه
با ذهنی که از تکرار، تهی‌ست

تو از کدام لحظه عبور کرده‌ای؟
وقتی که نور، از پنجره‌ها عقب نشست
وقتی که رنگ، از پیکره‌ها گریخت
وقتی که صدا، در گلوی زمان شکست

من از کدام سمت به تو نگریسته‌ام؟
با نگاهی که از حافظه تهی‌ست
با گامی که از زمین جدا نمی‌شود
با صدایی که در دهان نمی‌ماند

در من نه آغاز مانده، نه پایانِ روشن
در من نه نقش، نه نشانه‌ای از حضور
در من فقط تردیدی که بی‌نام است
در من فقط لحظه‌ای که نمی‌گذرد

تو از کدام واژه به من رسیده‌ای؟
وقتی که حرف، از معنا تهی‌ست
وقتی که جمله، در سکوت فرو رفته
وقتی که زبان، از گفتن خسته است

من از کدام خاطره به تو بازگشته‌ام؟
وقتی که تصویر، در قاب نمی‌ماند
وقتی که رنگ، از بوم گریزان است
وقتی که نگاه، از چشم عبور کرده

نه از تو دورم، نه در تو نزدیک
من در مدارِ خاموشی
با چرخشی بی‌انتها
در نقطه‌ای که نه بودن است، نه نبودن