bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/27
5

مهتاب اگر
به کوچه‌ی دل‌ها
نگاه کند
هر ذره‌اش
ترانه‌ای از عشق ما کند

آیینه‌ی چشم تو
گر لب به دعا برد
هر انعکاس
نغمه‌ای از مهر ما کند

باد سحر چو بگذرد
از باغ خسته‌جان
هر برگ سبز
زمزمه با خدا کند

خورشید اگر
به سینه‌ی شب پرتوی دهد
هر پرتو روشنایی‌اش
یاد ما کند

ژاله اگر
به سینه گل‌ها نشان زند
هر قطره‌اش
به قصد درمان دوا کند

چشم ستاره گر به دل آسمان زند
هر چشمکی
اشاره به دیدار ما کند

یاد تو چون نسیم
به جانم عبور کرد
هر لحظه‌اش
مدارای عیش ما کند

دل گر به شور عشق تو
دریا شود، یقین
هر موج آن ولوله ای
بر شور ما کند

هر جا که مهر تو
بر دل سایه افکند
در سایه‌اش
حکایتی از تبار ما کند
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
6


شعر نو نیمایی عاشقانه با تصویرسازی از بهار، پاییز، فانوس و باران؛ اثری که با وزن نیمایی و زبان تصویری، عشق و فلسفه را در قالبی تازه روایت می‌کند

بهار از چشم تو آغاز شد جانا،

ولی پاییز دل با تو جوان ماند

نسیم از زلف تو برخاست و،

برگ از خزان، رنگ جهان گیرد

به هر آیینه تصویرت شکوفا شد،

چو مهتابی که در دریا غریق بی ریا گردد

ولی در موج‌های بی‌قرار دل،

صدای عشق تو با صد نوا آمد

به بیداریِ شب، فانوس من یارا،

به یاد چشم تو روشن‌تر از روی جهان آید

که در ظلمت، چراغی جاودان،

راز دلم را بی محابا سوی جانم ارمغان آرد


به هر اندوه من، باران فرو بارید

ولی در انتهای آن سفرهای فراموشی،

فقط نام تو بر لب‌های من جاریست

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
5

اگر تو را نداشتم،

دلم غریب و بی‌پناه

چراغ خانه در شبم،

پر از غبار درد وآه

تو آمدی و خنده شد،

به چشم خسته‌ی دلم

تو روشنی جان من،

امید صبح بی‌گناه

اگر تو را نداشتم،

چه بود سهم این وجود؟

فقط سکوت و گریه‌ها،

فقط نماز بی سجود

تو با منی، همین بس است،

که بی‌تو جان نمی‌رسد

تو عاشقی، تو مهربان،

تویی تمام این جهان

اگر تو را نداشتم،

جهان به وهم می‌گذشت

شراب عشق ،بی‌ نگار

به کام غم نمی‌ نشست

چراغ جان ز بی‌کسی،

ز دود، وهم می‌گرفت

ولی به نامت ای نفس،

دل از عدم نمی‌رمید

بهار بی‌تو خسته بود،

خزان به رنگ خون نشست

تو آمدی و باغ دل

ز عطر تو جوانه زد

اگر تو را نداشتم،

چه بود سهم این وجود؟

غمی به وسعت جهان،

سکوت محض بی‌حدود
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/09/04
9

آتشِ عشقَت نهایت کرد خاکستر مرا
همچو ققنوسَم ولی؛
آتش زنم حتی تو را
فکر کردی سرد گشتم؟
فکرهایَت عاطل است
سردیِ آتشفشان یک روز
حتما باطل است.
✍ شیما رحمانی
بداهه
۴/اذر/۱۴۰۴
شیما رحمانی
کاش
1404/08/27
22

باران بهانه است،
ما می شود این تفرق؛
زِ تصدقِ چتر
✍ شیما رحمانی
۲۷/آبان/۱۴۰۴
شیما رحمانی
تو
1404/08/25
17

به نرگسِ تابنده اَش؛
گریزان شد،
همین که شب؛
رخِ سیمگونِ دلبر دید
✍ شیما رحمانی
۲۵/آبان/۱۴۰۴
شیما رحمانی
بابا
1404/08/24
23

حتم دارم؛ در آن دور
بی خبر بود فضا با تَنِ نور
و چو خورشید درخشید به مِهر
خنده ای کرد؛ سپهر
✍ شیما رحمانی
۲۴/آبان/۱۴۰۴

شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/23
25

صبح شد
گونه یِ من تَب دارد
آه

یادم آمد دَمِ صبح
خوابِ بوسه زِ لَبَت؛
ملتهب کرد تمامِ بَدَنَم.
✍شیما رحمانی
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
25

شعری تقدیم به نیما یوشیج با مضمون انتظار و تصویرهای فلسفی از طبیعت شمال ایران؛ باران رشت، مه جنگل‌های گیلان، شالیزارهای لاهیجان و دریای خزر در پیوندی عاشقانه

«تو را من چشم در راهم

شباهنگام» که می‌خوابد

صدای رود در دامان کوهستان

تو را من چشم در راهم

که می‌پیچد به هر کوچه

طنین پای باد آسان

در آن لحظه که می‌سوزد

چراغی دور در ایوان

که می بارد

ز ابر تیره وتاریک

نشان ناله‌ی باران

تو را من چشم در راهم

به هر سو می‌رود فکرم

به هر سو می‌کشد جانم

که می‌لرزد دل تنها

به یاد خنده‌ی پنهان

که می‌گیرد مرا در خویش

سکوت سرد این سامان

که می‌خواند مرا از دور

صدای مرغ، بی‌پایان

تو را من چشم در راهم

که می‌تابد به روی من

چراغ ماه در میدان

که می‌گیرد مرا در خواب

خیال روشن جانان

که می‌بارد به بام کاه

صدای وارش گیلان

تو را من چشم در راهم

که می‌پیچد به هر کوچه

نسیم خیس شب هنگام

که می‌خوابد کنارِ رود

صدای مرغ شالیزار

که می‌تابد ز پشت مه

چراغ ماه جنگل‌زار

که می‌گیرد مرا در خویش

صدای موج دریاوخاطر لرزان

تو را من چشم در راهم

که باز می‌لرزد دل تنها

به بوی سبز باغ چای‌ لاهیجان

که می‌خواند مرا از دور

صدای گاو در آغل‌ها

که می‌رقصد به روی خاک

گل نارنج باران‌خور

تو را من چشم در راهم

که می‌گیرد مرا در خواب

خیال مه به کوهستان

تو را من چشم در راهم

که می‌بارد زسوی آسمان هرشب

صدای گریه‌ی باران
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/08/18
28

عبور کرده از نگاهِ منقلبَم؛
هجومِ خسته یِ اشک و
نِشَسته بر دیده
و در کشاکشِ این روزگارِ شریر
دلَم چو میوه یِ کالی؛
که عابری چیده!
✍شیما رحمانی(۱۸ آبان ۱۴۰۴)
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/08/13
11

فصلِ بی واژه سرودن؛
فصلِ سردِ زندگی بود
آرزویِ با تو بودن؛
آخرش بیهودگی بود(سَر به سَر بیهودگی بود)
✍ ۲۷ تیرماه ۱۴۰۲
شیما رحمانی
کاش
1404/08/11
10

قلقلک داده تَنِ زخمیِ ابر را؛
دریا
ولی افسوس که ابر؛
خنده اش محبوس است.
شیما رحمانی
کاش
1404/08/10
10

نازِ باران را کشیدم؛
بلکه چشمَم تَر شود
بغضِ بی گریه علاجَش؛
آشتی با ابرهاست.
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/08/08
9

آمدی؛
جانَم به قربانَت
ولی؛
آن قدررر دیر
که؛
آرزوهایَم تماما دود شد،
نابوددد شد.
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/07
18

حادثه؛
لبخندِ مغرورِ تو بود
آن که؛
جانَم را گرفت و
پَس نداد
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/05
9

من؛
نه ابرَم که ببارَم
نه کویرِ خشک و تشنه
پیچکَم من
پیچکی که؛
مست و شیدا،
از تَنِ عشق،
رفته بالا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/25
20


شعری نو با مضمون شب بی‌رویا، کابوس زیسته و انجماد اجتماعی؛ اثری فلسفی، که با زبان شاعرانه و تصاویر چندلایه، بحران معنا، تکرار، و خستگی انسان مدرن را روایت می‌کند. مناسب برای علاقه‌مندان به شعر نو، شعر معاصر، و تأملات هستی‌شناختی


شهر بی‌رویأست،

شب در چشم‌ها بی‌تاب و تار

خواب‌ها ممنوع و رؤیاها اسیرِ روزگار

کودکی در کوچه‌ی بی‌نور،

نقشی می‌کشد

ابر را با رنگِ آبی،

آسمان را بی‌حصار

مردمان در صف،

ولی مقصد کجاست؟ ای وای ما

سایه‌ها در سایه‌ی تکرار،

بی‌فردا و کار

پرچمِ بی‌باد

در میدانِ بی‌فریادِ ما

بادها مرده‌ است،

و دیوار از صداها شرمسار

من که بیدارم،

چرا کابوس می‌بینم مدام؟

چشم‌هایم را ببندم،

تا نبینم این مدار

«تک‌همسُرا»

در این شب‌های بی‌رویا،

فقط تکرار می‌ماند بی صدا

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

شیما رحمانی
بابا
1404/06/10
24

تولد، واژه یِ گنگی ست به گوشم بعدِ تو،
بابا
جهانم را بگردی نیز، نیابی جُز خودت، یارا
به شَهرَم، شهریاری نیست،
سفرکردی تو بی پروا!
و من ماندم بدونِ تو، در این ماتمکده؛
دنیا
مگر با من نمیگفتی؛
نباشم من، شَوی تنها؟
چرا پس بی صدا رفتی؟
سفر کردی چرا بابا؟
شیما رحمانی
بابا
1404/06/09
13

مُردَم از این دوری و
نیستی ببینی عشقِ من
شرح‌ِ این روزام شده؛
دوری گزینی، عشقِ من
شیما رحمانی
تو
1404/06/07
21

نگاهت؛ پرتویِ نور
و دستانت؛
چو هُرمِ گرمِ آتش در پناهِ کلبه ای دور
که مانده در میان برف و بوران؛
خسته،
مهجور،
تو می گیری از این تَن خسته، سجامِ تَنَش را
و مملو می کنی با یاس و میخک، دامَنَش را
تو معنا می کنی هر لحظه بودَش، بودنَش را
و زیبا می کنی؛
رامش گری هایِ تَنَش را