bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
19

هنگام سفر، نغمه‌ی او خاموش است
در باد غروب، خاطره‌ در جوش است
با موج خزان، پر به افق می‌ساید
در قلب بهار، حسرتش پرجوش است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
10

از باد سیاه، عشق تو پژمرده مباد،
از بخت بدت، شاخه‌ای آزرده مباد.
هر برگ امیدت به بهاری برسد،
دیگر ز خزان، دلا تو افسرده مباد.🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
6

در چهره‌ی غم نقاب شادی دارم،
در زخم زمان، گلاب شادی دارم.
چون اشک روان میان خنده جاری‌ست،
بر خنده‌ی غم، حساب شادی دارم. 🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
12

در دیده‌ی ما جهانی از نور شکفت
اسرار خدا به موج اندیشه نهفت
هر ذره ز چشمه‌ی وجودش جوشید
شب تا سحر از غصه آن یار نخفت🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
10

بی‌تاب توام، دل به خروش آمده است
چون موج به ساحل به خروش آمده است
از هجر تو این سینه پر از آتش وغم
خاموشی جانم به خروش آمده است🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
9


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که خون دل ز هجران شد روان، ای باد بی‌پروا
به ماتم‌خانه‌ی عشقم، شرار آه می‌ریزد
به چشم اشک‌بارانم، نماند جز غم فردا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
9

در چشم تو باغی ز تماشای بهار
هر لحظه شکوفا، غزل و شعر و نگار

چون موج، دلم سوی تو حیران شده است
ای عشق، ببر مرا به رؤیای قرار🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
8

/
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که جانم بی‌قرار افتاد زسوز و آه نجواها
به شوق دیدن آن ماه، دلم آشفته و حیران
نمی‌دانم چه خواهد شد، در این بازی و دعواها🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
8

غزل خوان دل من بی‌قرار است
به هر کوی و گذر سوی نگار است
در آن آتش که عشق افروخت در دل
غزل چون موج شوقی ماندگار است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
7

گل به عطرش گفت با شوق و صفا
مِهرت از جان می‌وزد هر جا، کجا؟
عطر خندید و به نرمی گفت: دوست
سایه‌ات باشد مرا، در هر هوا🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
4

چه نغمه شد آن دم سحر در دل باغ
چه زمزمه‌ای نرم و خوش، دور از فراق
ای یار قدیم، از شب اندوه بگو
کز شور نگاه، شد دل ما چالاک 🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
4

از سایه‌ی چشم تو مهتاب گریخت
دل در عطش لحظه‌ی خاموش، بریخت

مگذار که این فاصله ها رنگ سیاهی بزند
گرچه غم در دل شب با تب اندوه آمیخت🌹
محمد حیدری دزفولی
1401/09/19
167

پرواز به عرش را نبی می داند
سر چشمه آب هستی را نبی می داند

سرگذشت حور و ملک را نبی می داند
عاقبت کار فلک را نبی می داند

انا انزلنا را به نبی فرمود در آن شب قدر
هم صحبت خدا و ملک بود در آن شب قدر

اسرار آسمان و زمین پیش رویش فاش شد
آن وقت که مهمان خدا بود در آن شب قدر