bg
سید محمد حسین شرافت مولا
اشعار آیینی و عاشورایی
1401/06/23
99

 

 

بسمه تعالی

 

شعر شیخ محمد علی حزین لاهیجی در سوگ انوار نینوا (ع)

 

 

 

 

 

 

 

 

طوفان خون ز چشم جهان جوش می‌زند
بر چرخ نخل ماتمیان دوش می‌زند
یارب شب مصیبت آرام سوز کیست؟
امشب که برق آه، ره هوش می‌زند
روشن نشد که روز سیاه عزای کیست؟
صبحی که دم ز شام سیه پوش می‌زند
آیا غم که تنگ کشیده‌ست در کنار؟
چاک دلم که خنده آغوش می‌زند
بیهوش داروی دل غمدیدگان بود
آبی که اشک بر رخ مدهوش می‌زند
ساکن نمی‌شود نفس ناتوان من
زین دشنه‌ها که بر لب خاموش می‌زند
گویا به یاد تشنه لب کربلا حسین
طوفان شیونی ز لبم جوش می‌زند


تنها نه من، که بر لب جبریل نوحه‌هاست
گویا عزای شاه شهیدان کربلاست

 

شاهی که نور دیده خیر الانام بود
ماهی که بر سپهر معالی تمام بود
شد روزگار در نظرش تیره از غبار
باد مخالف از همه سو بسکه عام بود
آب از حسین برّد و خنجر دهد به شمر
انصاف روزگار ندانم کدام بود
آبی که خار و خس همه سیراب از آن شدند
آیا چرا بر آل پیمبر حرام بود؟
خون دیده‌ها چگونه نگرید بر آن شهید؟
کز خون به پیکرش کفن لعل فام بود
دادی به تیر و نیزه تن پاره پاره را
زان رخنه‌ها چو صید مرادش مدام بود
آن خضر اهل بیت به صحرای کربلا
نوشید آب تیغ ز بس تشنه کام بود


تفتند ز آتش عطش آن لعل ناب را
سنگین دلان مضایقه کردند آب را

 

ای مرگ! زندگانی از این پس وبال شد
جایی که خون آل پیمبر حلال شد
مهر جهان فروز امامت به کربلا
از بار درد، بدر تمامش هلال شد
شاخ گلی ز باغ رسالت به خاک ریخت
زین غم زبان بلبل گوینده لال شد
افتاده بین به خاک امامت ز تشنگی
سروی کز آب دیده زهرا نهال شد
تن زد درین شکنج بلا تا قفس شکست
بر اوج عرش طایر فرخنده بال شد
شبنم به باغ نیست که از شرم تشنگان
آبی که خورد گل، عرق انفعال شد
از خون اهل بیت که شادند کوفیان
دل های قدسیان همه غرق ملال شد


آن ناکسان ز روی که دیگر حیا کنند
سبط رسول را چو سر از تن جدا کنند

 

خونین لوای معرکه کارزار کو؟
میدان پر از غبار بود، شهسوار کو؟
واحسرتا! که از نفس سرد روزگار
افسرده شد ریاض امامت، بهار کو؟
زان موج‌ها که خون شهیدان به خاک زد
طوفان غم گرفته جهان را، غبار کو؟
اشکی که گرد محنت خاطر برد کجاست؟
آهی که پاک بسترد از دل غبار کو؟
تا کی خراش دیده و دل خار و خس کند؟
آخر زبانه غضب کردگار کو؟
کو مصطفی که پرسد از این امت عنود
کای خائنان! ودیعت پروردگار کو؟
کو مرتضی که پرسد از این صرصر ستم
بود آن گلی که از چمنم یادگار کو؟


ای شور رستخیز قیامت! درنگ چیست؟
آگه مگر نِه یی که به عالم عزای کیست؟

 

ای دل! چه شد که از جگر افغان نمی‌کشی؟
آهی به یاد شاه شهیدان نمی‌کشی؟
سرها جدا فتاده، تن سروران جدا
در کربلا سری به بیابان نمی‌کشی؟
در ماتمی که چشم رسول است خون‌فشان
از اشک، غازه بر رخ ایمان نمی‌کشی؟
کردند بر سنان سر آن سروران و تو
لخت جگر به خنجر مژگان نمی‌کشی؟
دستت رسا به نعمت الوان عشق نیست
تا آستین به دیده گریان نمی‌کشی
هامون چرا نمی‌کنی از موج اشک پر؟
این فوج را به عرصه ی میدان نمی‌کشی؟
شرمی چرا نمی‌کنی از خون اهل بیت؟
ای تیغ کین! سری به گریبان نمی‌کشی؟


داد از تو ای زمانه ی بیدادگر که باز
شرمنده نیستی ز ستم‌های جانگداز

 

نخل تری به تیشه ی عدوان فکنده‌ای
از پا ستون کعبه ایمان فکنده‌ای
از تشنگی سفینه ی آل رسول را
در خاک و خون به لجه ی طوفان فکنده‌ای
ای خیره سر ببین که سر انور که را
در کربلا چو گوی به میدان فکنده‌ای
از خنجر ستیزه ی هر زاده ی زیاد
بس رخنه‌ها به سینه ی مردان فکنده‌ای
شرمت ز کرده باد، که گیسوی اهل بیت
در ماتم حسین پریشان فکنده‌ای
آتش به دودمان رسالت زدی و باز
خصمی به خانواده ی ویران فکنده‌ای
دامان خاک تیره ز خون شد شفق نگار
طرح خصومتی به چه سامان فکنده‌ای!


جان‌های مستمند نگردند شادکام
قهر خدا اگر نکشد تیغ انتقام

 

خون‌ از زبان خامه حزین! این قدر مریز
دستی به دل گذار، درین شور رستخیز
خامش نشین دلا! که به جایی نمی‌رسد
با روزگار خصمی و با آسمان ستیز
آسودگی محال بود در بسیط خاک
مریخ دشنه دارد و رامح سنان تیر
تن زن درین شکنج تن و صبر پیشه کن
گیرم که پای سعی بود که ره گریز
عبرت تو را بس است از احوال رفتگان
زندانی حیات بود یوسف عزیز
یارب! به جیب چاک جوانان پارسا
یارب! به نور سینه ی پاکان صبح خیز
یارب! به اشک چشم یتیمان خسته دل
یارب! به خون گرم جگرهای ریز ریز


کز قید جسم تیره چو جان را رها کنی
حشر مرا به زمره ی آل عبا کنی

 

 

گرد آوری از سید محمد حسین شرافت مولا

منبع : دیوان حزین لاهیجی _ تصحیح و مقدمه : بیژن ترقی _ بازخوانی و ویرایش : سید وحید سمنانی _ انتشارات : سنایی _ ران _ 1387 .

 

 

شاید همیشه شعر نوشتن برایتان

باشد بهانه ای که بیفتم به پایتان

هر روز می پرد دل من در هوایتان

این بار میزنم همه از دل صدایتان

 

دستم دراز میکنم آقای من بگیر

اینجا پرنده ای شده ام در قفس اسیر

 

اینجا نفس به زور برایم خریده اند

این بغض ها ولی نفسم را بریده اند

مردم همیشه وصف غمم را شنیده اند...

اما شبی نگاه ترم را ندیده اند

 

تنها شما همیشه به دادم رسیده اید...

ای وای باز٬اشک قلم بی صدا چکید-

 

آری فقط قلم شده غمخوار و زار من

او می نویسد از دل در انتظار من

دیگر نفس نمی شود انگار یار من

امشب تمام می شود از بغض کار من!

 

ای کاش یک نفر به عزایم بیاورند...

اما گمان کنم که فقط شمع می خرند!

 

دستم دراز می کنم از این عبورتان-

آقا بگیر... تا بشوم غرق نورتان

من مرده ام که زنده شوم با ظهورتان...

ای کاش نوکری بشوم در حضورتان...

 

ای کاش لا اقل نفسم را دوا کنید

تا اینکه ذاکرت بشوم...ذاکری شهید...!

فرشته محمدی
1391/09/06
469

در انتظار تو بیدارو خسته ام٬به کنار...

و در تلاطم دردی نشسته ام٬به کنار...

و پلک پرغم خود را نبسته ام٬به کنار...

شبیه کوزه ی آبی شکسته ام٬به کنار...

 

چه بغض ها که شکستم به روی شعر وهنوز...

صدای گریه ی مادر...وَ اشک من شب و روز...

 

وَ شعر های دلم گریه دار مانده و باز-

چه بیت ها که در این گیرودار مانده و باز-

چه چشم ها که به شب بی قرار مانده و باز-

به انتظار کسی...در مزار مانده و باز-

 

از آن شبی که تو رفتی چه روزها که گذشت!

از آن قرار که گفتی چه روزها که گذشت...!

 

نیامدی و ندیدی که مادرم به تب است

در این سکوت عجیبی که باز هم به شب است...

نیامدی و ندیدی که جان من به لب است!

وهرکسی که مرا دیده است درعجب است...!

 

ولی پلاک تو هرشب به دست من و هنوز...

به راه آمدنت خسته مانده تن و هنوز-

 

کمی نگاه تو را این دلم بهانه گرفت

و بوی عطر خوشت را تمام خانه گرفت

و باز بار غمی شعر من به شانه گرفت

و رعد و برق شبم بغض را نشانه گرفت

 

دوباره بارش ابری...نمی برای ابد

و دختری که به شعرش غمی برای ابد...

 

رعنا امیریان
1391/08/30
437

هركه دارد به سرش شوق رياست برود
زين سفر بر ما نباشد جز شهادت ، برود

 


ما زجام عشق ، اين شهد وفا نوشيده ايم
در تمام عمر ، روياي شهادت ديده ايم
از ازل در شوق اين دم در خفا ناليده ايم
                          هر كه مي خواهد تنش باشد سلامت ،برود
تا سپيده وقت باشد بر شما ياران هنوز
با خبر باشد همه ظلمي كند فردا بروز
مي شود حاكم ميان خيمه ها گرما و سوز
                             شمر ، بي پروا كند بر پا قيامت ، برود
با چنان فرياد هاي يكه تازش  حرمله
مي نمايد با ستم اينگونه سازش حرمله:
مي كند فردا گلويي را نوازش حرمله
                         وه ! كه خولي ميكند با ما چه حرمت، برود...