bg
دفتر شعرمتفاوت از رسول رشیدی راد
شاعر :‌ رسول رشیدی راد
رسول رشیدی راد
متفاوت
1398/07/29
282

رژه ماشه


هر چند نبض زندگیِ هر دقیقه ام.
دور از تو ماشه رفته رژه بر شقیقه ام.

دل گر چه بوی خام جوانی گرفته است.
در عشق زیر خاکیِ هجرم، عتیقه ام.

هر چند حرف من سندِ معنبر تری است.
ششدانگ دل، به نزد تو باشد وثیقه ام.

تیری است بر دلم به خدا هر نگاه تو.
رحمی که نیست ضد گلوله جلیقه ام.

شد ریش ریشِ غم، جگرم در دوات خون.
در سینه ام بِرَندِ زلیخاست لیقه ام.

در پای قلب تو نرود خار غصه ها.
تا من به پای عشق تو هر دم عقیقه ام.

با من کمی به ساز مدارا، شده برقص.
بد جور از لحاظِ تو، من در مضیقه ام.

فهمیدم از اشاره ی مردم میان شهر.
در انتخاب یار خودم خوش سلیقه ام.


عاشقانه ای دیگر با چاشنی طنز
رسول رشیدی راد(مجتبی) 1398/05/10
رسول رشیدی راد
متفاوت
1398/07/29
357

 
در بزم بزرگان فقرا راه ندارند.
در نزد کسی منزلت و جاه ندارند.

در سورِ بساطِ دلِ پر درد و شکسته.
بر روی لب خسته، به جز آه ندارند.

هم دردِ غم و هم نفسِ غصه ی ایام.
در حد سخن، همدل آگاه ندارند.

یک خنده ی ناقابل و از عمق دل خون.
بر بغض لبِ خویش به والله ندارند.

یک عمر خوشی هیچ، که دنیای سراب است.
یک لحظه هم آرامشِ دلخواه ندارند.

در روشنی روز پیِ روزیِ یک روز.
خورشید نه، در سفره ی شب ماه ندارند.

در هر قدم زندگیِ غم زده راهی.
هموار تر از چاله و صد چاه ندارند.

رسول رشیدی راد(مجتبی)
رسول رشیدی راد
متفاوت
1398/07/29
367

اشک جلبک

 

کم واسطه کن قاصدک را، باد بادک را.
در، آسمانم در نیاور دادِ اردک را.
از بچه بازی دست برداری اگر روزی.
در دست خود می بینی آرام این عروسک را.
تندی مکن جانم، کمی با من سیاست کن.
در دست خود با رُز عوض کن جای میخک را.
احساس، در زندانِ رویت منجمد گشته.
وقتی نمودی رو سفید از خویش تلخک را.
در پای تو دل، مرغِ بسمل شد، نمی بینی.
بگذار بر بینی کمی انصافِ عینک را.
جز من کسی خواهانِ چشمت نیست، عاقل باش.
کم در بیاور اشک هر لبخندِ جلبک را.
بر بخت تاریکت کمی کمتر لگد بنداز.
آخر تو کی آموختی فرهنگ جفتک را.
این پچ پچِ در گوشی ات با دیگران، در باغ.
رنجیده خاطر کرده حتی جیر جیرک را.
پَر دِه زِ دورت این کلاغانِ مزاحم را.
سیمرغ گیر از سینما نقش مترسک را.
یخ در بهشتی از تب گرمای عشق تو.
از قاب چشمم می پراند نبضِ برفک را.
بر نسیه دادی نقدیِ حلوای عشقم را.
محتاج بودی می شکستم حرصِ قلک را.
دم دم مزاجی کز جدایی دم زدی، بردار.
از روی فکرم سایه ی سنگین بختک را.
هنگام کوچم بدرقه لازم ندارم که.
بر بام عشقت کرده ای وابسته لک لک را.

گرچه اهل سرودن اشعار عاشقانه نیستم اما گاهی شعر بی آنکه خبر کند از راه می رسد

غزلی عاشقانه با درون مایه طنز
رسول رشیدی راد(مجتبی) 1398/05/05

 

رسول رشیدی راد
متفاوت
1398/08/11
379

با سلام و درود خدمت همه ی دوستان و بزرگواران

پاییزیه(سمفونی زنجره)

باز، شد نوبت پاییز که تعزیر کند.
عشق را در نفس خاطره زنجیر کند.

دلِ لیلی، دلِ مجنون، دلِ آزاد و اسیر.
با خودش هم دل و هم قافیه درگیر کند.

اشک و لبخند و غم و سوز و گدازِ پاییز.
حس و حالش به نگاه همه توفیر کند.

نیمه شد شمسه ی هجری، سنه ی جاری باز.
دست، بر دامن تقویم چه تدبیر کند.

رقص انداخت به پهلوی زمین، چرخش فصل.
می رود تا که جهان را ز خوشی سیر کند.

آه را باده ی طُغرای سلاطین سازد.
ماه را از شب ظلمت زده، دلگیر کند.

برگ شد هم سفرِ قاصدک باد مگر.
از طراوت همه جا، بدرقه تقدیر کند.

بعد باران، شده نازل، غزلِ قوس و قزح.
تا براندامِ زمین طرح نُو تصویر کند.

ترمه ی گُل گُلیِ صاف زمین را انگار.
آمده ارتشِ چین یک شبِ تسخیر کند.

بیرقی زرد برافراشته در نهضتِ سرخ.
سبزی از دامنِ خود، حکم به تکفیر کند.

برگ سبزی اگرم رقص کند در دلِ باغ.
باد در چشم همه تحفه ی کشمیر کند.

پای این حرف که تا سه نشود بازی نیست.
کوچه را سرخوشِ از خنده ی انجیر کند*.

خواب خرگوش بگیرد زِ سرِ چشمِ خمار.
شعله در خانه ی آرامشِ تخدیر کند.

ننگ بی عاطفه بودن به هم آغوشیِ ابر.
از پرِ دامنِ مرداب، که تطهیر کند.

نور خورشید به جنگل زده سوزن سوزن.
همه جا پنجره در پنجره تنویر کند.

باد را هم نفسِ خش خشِ هر برگِ درخت.
در غزل، سمفونیِ زنجره تحریر کند.

باد با وسوسه شیطانِ درختان شده که.
بهر تابو شکنی ها همه را شیر کند.

می کِشد پرده ی مه در قُرُقی راز آلود.
کوه را در تَلِه ی دامنه نخجیر کند.

دست بر روی سر و گوش جهان می کشد و.
دوست دارد همه را دسخوشِ تغییر کند.

شبِ هجران، ابدی بر سرِ احیاگرِ خود.
تاج یلدا، خوشی و هلهله تصدیر کند.

رسول رشیدی راد(مجتبی) آبان ماه 98

*نزدیک به 600 گونه از انواع درخت انجیر هر سه فصل بهار و تابستان و پاییز میوه می دهند

 

 

 

 

رسول رشیدی راد
متفاوت
1398/10/10
359

سر خوش شده زمان به هیاهوی روز و شب.
زهرِ عسل چشیده ز کندوی روز و شب.

صد ها خیالِ خام به بازی گرفته شد.
در رقصِ باد بر سرِ گیسوی روز و شب.

دل را به باتلاقِ فراموشی اش کشد.
در تند باد جاذبه، نیروی روز و شب.

آدم به زورِ سگ دو زدن هم نمی رسد.
حتی به گردِ پا، پیِ آهوی روز و شب.

شد سرخِ ضربِ سیلیِ نامردمانِ مرد.
صبح از فلق، شب از شفقش رویِ روز و شب.

با خیر و شر تمامیِ یک عمر زندگی.
سنجیده می شود به ترازوی روز و شب.

سر تا به پایِ آینه را لک گرفته است.
از گرد و خاکِ فتنه ی جاروی روز و شب.

موها در آسیاب زمستان سفید شد.
در بزمِ برف بازیِ پاروی روز و شب.

چون برق و باد می گذرد روزگار بر.
چشم فریب خورده ی جادوی روز و شب.

باید نشست و خاطره ها را مرور کرد.
قَلیانِ آه، می طلبد جویِ روز و شب.

می خوابد عاقبت، شترِ مرگ، پشتِ در.
پر می زند غریب پرستوی روز و شب.

 

رسول رشیدی راد(مجتبی) شامگاه 1398/09/25