bg
مریم زنگنه
1403/07/11
58

میگویم نظرت چیست چای دارچین بریزیم و کنار پنجره باران خورده آرامش شب را به تماشا بنشینیم؟

پولکی چشمانت را بیاور
مبادا به موشک باران فکر کنی!
شاید اصلا فردایی وجود نداشت
شاید پسر منو تو اصلا کودک جنگ نشد

تو فقط به فکر سلامتی خودت باش، و برای همگان آرزوی سلامتی کن🙏💚

-مریم زنگنه

#جنگ
koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
104

 

تو را ای بامداد؛

 بالا بزن دستی !

دخالت کن،

ببخشاید مرا،

 خنیاگر هستی !

غلط کردم، اگر آن شب ندیدم

روی ماهت،

 پای آن  مهتاب !

غلط کردم، اگرپای علفها را، نبوییدم، نبوسیدم !

اگر این آسمان را، ساده می دیدم !

اگر پرواز را پروانه می دیدم !

اگر احساس دریا بودی و

 من آب می دیدم !

 

بگو  شرمنده از هراشتباهم

 تاکه برتابد !

تمنایی ! که تاب آرد؛

 شوم آنی، که او خواهد !

خدا داند،

 که بیزارم ز، دنیایی

 که می خواهد سلامی؛

یا دهی، دستی به انسانی !

خدا داند،

 نمی خواهم دگر یاری،

که یاد از ما کند شبهای تنهایی !

 

بگو در، دار آدم،

آشنایی نیست؛

دل درمانده را،

 حاشا، دوایی نیست !

بگو بشکن

 سکوت رازدارت را !

هویدا کن  به این درمانده،

 دادت را !

بمیرد ناسپاست، باورت دارم !

تو را من، بی نهایت دوست می دارم !

بگو پر،

تا که پر گیرم ، ز پروازت !

بگو دل،

تاکه گردم پای دلدارت !

ولی باورکن

این تقدیر را دیگر نمی خواهم !

دگر  تحقیر و تنهایی آدم  را نمی تابم !

 

تو دانی که، چه تنهایم؛

 خدایا،  برنمی تابی !

نمی دانم چه می گویم؟!

مرا دیگر نمی خواهی !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
86

 

کلمه ها زنده اند ؛

روح و شخصیت دارند!

کلمات غمزه های مسافران اغواگرند!

حسود و فریبکارند !

مثل ابلیس، احساس را به بازی می گیرند!

درک و فهم را ، به بازی می گیرند!

  فکر می کنند؛ حتی نقشه می کشند!

درختان، کوهساران و ستارگان

به کلمه ها،  اعتماد نمی کنند!

هرگز با آنها، حرف نمی زنند!

نیک می دانندکه

 حرفها گزافه گویند !

فقط لاف زده اند که

 خدا را تعریف کرده اند !

به باور آنها، هر واژه ای ، تنها

 شان خدا را پایین آورده است !

خدا  را ، در اشکال و نشانه ها می توان یافت !

درون شمایل رنگین کمانی بی همتا !

از زبان داستانی که  حرف نداشته باشد!

خدا را نمی توان نوشت، می توان خواند !

خدا ، در ابتدای بامداد،

هنگام رفتن آخرین ستاره،

میان روشنایی روز، خواندنی ست؟!

خدا در رخساره ی خورشید،

این دختر باکره ی قدیس ، خواندنی ست!

خدا در میان ستارگانی،

 که همچون حواریون،

گرداگرد زمین گرد آمده اند،

خواندنی ست!

مخلوقاتی مبهوت خواندن یکتای خالق !

دیگرجایی نمی ماند برای

چند واژه ی سیاه کار  بی ارزش،

که از اندیشه ی سیاه انسانی به وجود آمده! 

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
67

 

ای عروس آسمان های خدا !

مادر مینوی انسان ها !

در، سرشت تو ، چه هست

که خدا، جان مرا، از آن ساخت ؟!

از تن خاکی تو، کاخی ساخت !

از کیای تو، به سر، تاجی ساخت!

آبراه رگ تو، روح نبات !

پای هربوسه ی تو، آب حیات !

رویش ات، مایه ی خوشحالی ماست

شعرهایت سبب شادی ماست !

هست کردی همه ی هستی ما

سیر کردی هوس و مستی ما

خار دردی نرود بر دیده !

کی کسی از دل تو، بد دیده ؟!

لیک هرکس، ز هوس، اشک تو ریخت !

عالمی، عقده ی دل، پای تو ریخت !

 

تن تب دار تو، بی تابم کرد !

رخ زخمی تو، بی خوابم کرد !

 

زیر نوزاد تو، خون خوابیده !

چرخ، نامرد، چو ما، کم دیده!

کاش آن کس که به ما، جانی داد؛

غیرت و معرفتی هم می داد !

لیک اکنون، دل من هم تنهاست !

دیده  از خون تن تو، دریاست !

کاش این کودک لوس خودسر

خالی از گول و گلایه می شد !

چشم خورشید و ستاره می شد !

تای خورشید، زمین را می دید !

ذره ای، پای خدا می فهمید !

ای عروس آسمان های خدا !

می ستایم بردباری تو را !

گرچه می دانی گرگ،

شامگه پاره کند بره ی آرام تو را !

اعتباری به وفای ما نیست !

غیرت و معرفتی، در خور تو، در ما نیست !

koorosh behzad
1400/05/07
119

 

عشق تعریفی دارد به تعداد آدمها!

گفته اند آغازش خودفریفتن است و

 پایانش، فریب دادن!

با نگاهی به خانه می آید و

با نگاه دیگری از خانه می رود!

با هزار بازی ، آرزو می شود تا آرزوهای تو برباد دهد!

با هزار سلام ، بربام اشیاق می نشیند تا رسوایت کند!

عشق، سرشار از خود خواستن و تردیدها ست

تا از شکوفا شدن، بیزارت کند!

مانند خوراک کله پاچه، نمایش غریزه و نیاز است،

یا فیلسوفی ست که عاشقی را از خود می راند!

یا توهمات توهین آمیز شهوترانی که

که با خوابیدن لذت ها به خواب می رود!

کلماتی اغواگر که

 در گوش های ساده لوحی، ترانه می خواند !

القصه!

 آدمی عشق را آنگونه که نیاز دارد

نقاشی کرده است،

آمیزه ای از  نیاز و سیاست و جسارت!

نمایش تلاش و دیوانگی و خودخواهی!

اما عشق برای ابد دروغ یا بی فروغ نیست

برای ابد ناچیز یا هرجایی نیست!

اگر چه برای لحظه هایی نادر،

اگر چه برای انسان هایی به تعداد انگشتان دست؛

عشق رویایی ست برای دریا شدن!

پروازی ست برای خدا شدن !

اشعاری است بی روایت و بی ادعا،

عشق شکل روشنایی ست که

هر آدمی را در خود جا می دهد!

شکل آینه که شما را زیباتر از

 آنچه باشید نشان می دهد!

شکل آب، که سینه ی سنگها را

با زیباترین عبارت ها می پوشاند،

برای آب عاشق، اهمیت ندارد سنگ پاره باشی یا اورست!

انگار تنها فرشته ها می دانند که عاشقی، چه دنیایی دارد!

انگار تنها خدا به دور از نیاز ؛ 

به احترام عشق، عاشق می شود!

تنها او دوست داشتن را با ارزش ها بی ارزش نمی کند!

تنها او؛ خاموش و بی ادعا عاشق می شود!

به همان دلیل ؛ خدا را

تنهاترین عاشق دنیا خوانده اند!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
85

 

ایران من، آن چناری،

که باهرآهنگ تبر، تناورترست!

ایران من، آن جنگلی،

 که از تندبادی آشوبناک، تواناتر ست!

ایران من، آن سروهای بی سامان،

 که از آهنگ تبارش، سالارتر ست!

آن لاله زاری که زیر خاکروبه های

 بیدادگر خاموشان، فریادتر است!

آن ویرانه خاکی، که بر روی

 تله های خاکستر ، آبادتر است!

احساس آسمانی، که از دیوار

و  تباهی و بیداد،   بیدارتر است!

سینه هایی راهوار و راهگشا؛ زیر

رگبار  خونبار زمانه های مایوس!

شگفتا که در پشت شبی دراز،

به درازای پنج هزار سال؛

هنوز در کوچه هایش، این ترانه خوانده می شود:

ایران زادگاه ما نیست،

هویت ماست بر روی زمین !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
180

 

باورت نیست ،

تو ای دایه زمین!

باورت نیست،

تو ای خاک برین!

گر ز همراهی تو،

رام نمی شد دل من!

گرتو، همراز  نبودی،

به شب خلوت من!

            

گرتو، دمساز نبودی،

 به دم ناسازم،

زیرتاب و تب(ی) تنهایی خود، می مردم !

                         

مرگ(ی) من باد،

 اگر می دیدم،

دست گرمی،

 که براو زاده شدم،

زیر بدخواهی کس خوار شود!

گرکسی بغض تو را زنده کند،

یاکسی روی تو را رنج دهد،

 تاب مخواه !

 

مادرخاکی من!

سرپیمان(ی) پسین روز،،  بمان!

می روم درسفر یاد(ی)زمان،

لیک با دهر،بمان!!!

منم آن، اشک ترک خورده؛

که خندیده به مرگ !

باری ای ماه؛ هراس،

ازپس(ی) مرگی دارم،

 که بیاید نم تو!

 

ماهم،، ای مادر(ی) جان !

ای برین،، جای جهان !

گرنبالم به تو و هرنفست،،،، می میرم !

گر نبوسم لب هرگوشه ی تو،،، مدیونم!

دارم از عرش خدا،

 یک، خواهش !

که بماند باتو،

تاجهانی برپاست !

 

بدن سرد مرا، در برکش

که زگرمای تو گیرد آرام !

 

افتخارم همه آن است،

پری زاده ی دهر !

که در آغوش تو جا می گیرم !

زندگی ،

  بهتر از این،،

زیرتاب(ی) بدنت، می میرم !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
94

        

های ابری که از اینجا گذری !

های ،،، ای غربتی هرجایی !

                  از چه سرماست که فریاد زنی؟!

                ازچه باری ست چنین بی تابی؟!

 

                همچو تقدیرمن از درد ، پری ؟!

یا ،،ازآن  روی سیه ، بیزاری؟!

 

چشم تو، خیس تر از تر شده است!

     شاید این حال تو از  من شده است !

 

 

     شهرمن ، جای هزاران درد است !

سینه ی کودک شهرم سرداست

     مادر خانه،،  ندارد مردی!!

                     مردها،،، پرشده از نامردی!!

 

ازچه روی است که ما ،  این شده ایم؟!

خسته از هم ،،، همه، تنها شده ایم؟!

 

        پای هرکوچه، هزار آدم کور،

چشم ها شان، تهی از شادی و شور !

                 دل هرکس شده همرنگ  غروب؛

               زندگی ، تنگ تر از تنگ غروب !

دیگر این قسمت بی قیمت چیست؟!

       توبگو ، قدر چنان هیبت چیست؟!

          تو بباری به شب؛ آرام تری؛

      تو بباری به امید سحری؛

          تو بباری، ببری روی سیا

          ولی افسوس زباریدن ما !

  

          کاش باران تو ، بوسه می شد !

سیل می آمد و من ، ما می شد!

 

             بوم بد یمن ،  سر   ما بوسید!

ریشه ی خاک دل ما پوسید!!

 

آری  ای ابر ، تو را جان خدا !

                  جای فریاد ، کن این شهر، دعا !

                   برو آن خانه که حالی باشد !

                     دل خوش ، تکه نانی باشد !

 

ابر گریان ، به چه کاری آید ؟!

    شهر  بی شوق، خودش می بارد!

                          ناله کم کن ، ببر این سایه ی تر!!

                حال ما گو ، به ده بالاتر !

 

                     بلکه بشنید کس، این حال عجیب !

               چاره ای کرد بر این شهر غریب !

 

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
98

 

هر که رهیاب در این وادی بی صاحب شد !

هرکه درمعبد عیار،  شبی عابد شد !

ساعتی، پای دل ساده ی ما مهمان بود!

رهزن دین و دل مردم با ایمان بود !

 

ده هزاران ده بالا، خدا داشت یکی،

لیک آبادی ما، هرکه خدا داشت یکی!

 

شهر، پر نقش؛ ز رنگ وقلم  آدم زشت !

رنگ آتش شده کاشانه، ز رویای بهشت !

 

کرده وهم و تب فردوس، هرانسانی مست !

دست افشان همه؛ ابلیس شده ساز به دست !

 

نه که دیواره ی کوه دل فرهاد، چو فروردین است!!

نه که ویرانه ی  ما زنده، زمردانگی شیرین است !!

نه که این خاک، پر از کودکی وشعرخداست !!

رخ فرخنده ی آن ؛ شکل مل و نسرین است !!

 

بر(ی) هرکوچه قدم بگذاری،

پشته ی بغض، زبن می ترکد!

زیر هر خانه و هر رابطه خون می گردد !

کمر سینه چنان می شکند که نفس می گیرد !

منش مرد چنان خوار شود که، به دم، می میرد !

 

چه بگویم من، از این آبادی؛که دلی نشکسته؟!

یا نگویم که خدا، زین همه افسانه شده دلخسته؟!

 

مار، در شاهرگ باور شهر، سحر  زد تا سرآدم ببرد !

حسرتی شدکه بیاید کاوه، مار از کاسه ی هرسر ببرد !

 

کار این دوده ، گذشت از دم و درمان و دعا !

قصه کوتاه کن ای مرد ، تو را جان خدا !

کس چو ما شیفته و فاتح تقصیر نبود !

کار دیوانه، به جز، وحشت و تکفیر نبود !

قسمت ما به جز آزردن و تحقیر نبود !

دین دنیا، به یقین، این همه  دلگیر نبود!

محمد حیدری دزفولی
1397/01/15
505

و باز هم شب و تنهایی و یاد تو
که در دلم چنگ میزند نبودنت را
قصه های بی تو خوانده شده را که از عمق
وجود میخواندم
آه از دوریه تو
آه از غم نبودنت
و آه از حسرت تلخی که به دل مانده
باز هم شب دیگر و من و یاد تو
تا به کی این تکرار تلخ ادامه دارد
کاش بگذرد ....

محمد حیدری دزفولی
1397/01/14
627

نام اثر : خانه امید
نویسنده : محمد حیدری دزفولی

من در این کنج خرابات دلم
خانه ای ساخته ام
خانه ای از امید 
رو به دریای خیال،
 ساحل آرامم
و تو آن پنجره بسته قلبت بگشا
و مرا از پس این خانه تماشا بنما
و مرا از پس این فاصله پیدا بنما
تویی آن امیدم
تویی آن قبله حاجات دل بیمارم
بگشا پنجره ات رو به دلم 

@shero_matlab

محمد محسن خادم پور
1396/12/27
1189

مژده بادا که بهاری دگرَست

باغ را چترِ شکوفه به سرَست

دشتها سبز وُ شقایق همه جا دور وُ بَرست

عطرِ نوروز به کوی وُ گذرست


سفره ها باز به سین ها رنگین

شمع در شعبده ی شعله به رقصی سنگین

عیدِ جمشید نشان از سیلانِ ظفرست 

رمز آداب تمامی گُهرست


سرکه در جام به همراه سماق

همه آئینه چراغ

به حکایت که دمی میگذرد

درکِ آیات به صبر وُ نظرست


سیب سرخی به تجلی فوران

عاشقان مست وُ محبت غلیان

یاد وُ اندوهِ عزیزانِ سفر کرده از این آبادی

لحظه ای چند در این چشم تر است


سمنو سنجد وُ سیر

کار دنیا به تمامی تدبیر

خارج از حد گلیمت خطرست

قدرت از سمتِ عدالت سپرست


سکه در سفره نشان از بودن

تا رسیدن همه شرط است ترا کوشیدن

هر توقف خللی در سفرست


همه در ذائقه ی سفره ی عید

زیر لب زمزمه یاسین وُ حدید

وَ در اندیشه که وقتِ ثمرست


ای که احوال نهان میدانی

با نتِ عشق جهان گردانی

حالِ دنیا شده غوغای غریب

زندگی سخت وُ عجیب

عیدچون آمد وُ شادی قَدَرست

ای محول وَ مدبر صفتِ ذاتی تو

دستِ ما را که گرفتی به دعا

بهترین حال نما ، طالعِ ما

با نگاهی که نگاهت به جهانی اثرست

محمد محسن خادم پور

تولد تو در بخت من طلوع شعر دوباره بود

هوا سرد بود و دلم گرم
خانه ام بی نور بود و بسترم نرم
وقتی که آمدی هیچ قابله ای را یارای بدنیا آمدنت نبود
تولد تو در بخت من طلوع شعر دوباره بود

موسیقی حرام بود و خماری عادت
رقص و ورزش و پای کوبی شهوت
وقتی که آمدی هیچ مادری را یارای شیر دادن نبود
تولد تو در بخت من طلوع شعر دوباره بود

کوه، کوه بود و همچنان محکم و با اراده
و خرمن گیسوانم در برابر باد شامگاه، لرزان و افتاده
وقتی که آمدی هیچ گلی زیبایی،هدیه شدن را نداشت
تولد، تو در بخت من طلوع شعر دوباره بود

بستر چمن، همه جا پهن و من از آن نعمت بی نصیب
عطر رازقی همه جا پر و قلب من پر مهیب
وقتی که آمدی صدای رودخانه چون سیل پر التهاب بود
تولد تو در بخت من طلوع شعر دوباره بود بود

آمدنت پر از زیر و بم اصوات بود
فغان که دلت اسیر شهوات بود
وقتی که آمدی ریشه ی تمنای وصالم خشکید
تولد تو در بخت من طلوع شعر دوباره بود

پی نوشت :
کوه بی اراده نیست
اراده راسخ در ایستادن دارد

علیرضا فراهانی
1392/07/18
461

من به روح در این قلب بی شعور ایمان دارم

من به هم خوابگی احساس و چشم هایم ایمان دارم *

و من این اشک های نا مشروع را روی گونه هایم دوست دارم .

چه جوابی دارم در دهان بگذارم

و بگویم بر دل؟

من از سکوت این شب های مبهوت در مقابل این قلب مفلوک به تنگ امده ام.

من نمیدانم چیست راز گل سرخ سهراب هنوز

من فقط می دانم که نمی دانم اخر این قصه سبز است؟ کبود؟

من فقط میدانم که اگر رازی است در میان گل سرخ

ان هم از اتش قلب باغبان باغچه است.

نیمه شب مادرم امد و در جدال من با دل

خواب را از چشمم چید

و او هرگز ندانست حرف هایم در خواب

از دل پری است ولی هذیان نیست

اعتراض دلم است به سکوتم در روز

و من و باز هم خوابگی چشم و احساس...

 

 

*این قسمت با الهام از فروغ فرخ زاد

عيُار عيُار
1392/06/02
467

امشب از چشمان زارم،خواب رفت

روح وجانم در دل گرداب ، رفت

آنچنان ناليدم از درد درون

تاسحر از روح من گنداب رفت

در سماعم ذكر او گفتم ولي

روح قدسي گويي از محراب رفت

اُفت و خيزم همچو فتح و كسره شد

از نواي ني دگر اعراب رفت

زانكه نور حق تجلي كرده باز

از دل شب، نور آن مهتاب رفت

در پي ِ آن نيمه ي گم گشته اش

اين دل عيار من، بيتاب رفت

imalges

حامد برزگر
1392/05/16
392

کتابت را برمی دارم

از کتابخانه پوسیده اجدادی

خط به خط

سرکش به سرکش

مروری واژه به واژه می کنم

فهرست الفبا را

می گردم به دنبال نامِ کهنه از یاد رفته

عذابم میدهد اما

ازدیاد نام های تکراری

خط کشی بر روی میز ، جامانده ست انگار

خط کشی چوبی

می شود معیار

می سنجم عمق نیم سانتی را

و خیس میشود زورق غربالِ اندیشه

می بینم واژه بعد " الف " ، " ب " مثل بیداریست

بیرون مانده از خط کش و خط می خورد بر آن

" پ " همچو پیروزی پیداست سر سوزنی از آن

گویی در نوردیده ست تابوها را

تک و تنها

پس تمام " ت " ها را می سپارم به تیغ

به بهاره گفتم : با " ث " جمله ای ساز کن

گفت : جمله کار من نیست

من قاب عکس می سازم پر از جنگل جسم

اما جای " جیم " اینجا نیست

همچون جنگ و جادو

پشت گوش تاریخ ست

راستی ، چرا " چ " هنوز دم اش پیداست ؟

و چه رازی ست با او

هرچند بر نوک پیکان کمان آرش دنباله ای چرمین بود

من حواسم هست چمران را

من حواسم هست که " ح " را دور نیاندازم بی خود

لازم اش دارم آخر

برای اول اسمم

تا به خود آیم با واوی محصور میان " خ " و " دال "

چندیست میشنوم که " ذال " به ذلالت افتاده ست

آن زمان که لذت را ترک گفت و جدا کرد

دال ز ذال راهش را

من هم دیدم که خصوط دفترت " ر " را می فهمند

زائد اگر باشد " ز " نقطه اش را می بلعد

ژاله این را می گفت

وقتی که دید

پیرمرد نابینا جامه ژنده می پوشد

" سین " دید سایه شمع پیداست از صد فرسخی اینجا

و چه تاریک ست و خمود

تا که " شین " شعرم به آن نور می بخشد

صد هزار واژه مشکوک الف تا " صاد "

اضلاع زمین را می سازد

" ضاد " به " طا " غبطه همی میخورد

که چرا طا ، توطئه تسخیر زمان را می بازد

" ظا " به قبایش برخورد

بر تاخت شبی

بر آن نقطه که بر سرش میگزارند

" عین " همچو قابله ای نابالغ

پی کشف عورت هستی بود

غافل از آن که

" غین " به قیاس کهنه کهکشان ها دست برده ست

فخر فخار فقیه فتنه اش را می پوشاند

فرصتِ فکرِ فریب ، فاجعه به حلق اش می نوشاند

این همه " ف " که ردیف می شود بعد از حرض و غضب

پی اطوار ملوکانه ارباب می گشت

تا که " قاف " آن قائل به قائله قدرت نامحدودش

پر بگیرد برود تا که ببینند همه

" کاف " به کردارشان چگونه می خندید

به کریه منظر بی سامانی که به یک عشوه کور

سر گله معصوم به گرگ گر قافله " گاف " می داد

لاف لیاقت بر لعبت لجبازش می بست

" لام " به حرف آمد

در جرئت " میم "

" نون " به دنبال میخانه میمنت میم می گشت

واعظ محبوبه " واو "

گفت : لعنت به آن معجزه مسرورِ به مکر

که نان را ز سفره برید

" ه " به همیشه دلخوش بود

به هما

به حور

به الفاظ " ی " که از آسمان می بارید

به همان حس قشنگی

که شقایق در باغچه یاسمن می کارید

فانی شکرنیا
1392/05/14
429

مدتهاست که با خودم می گویم:

گفتنی دیگر بس است، وقت رفتن است!

گفتنی ها گفته ام ،

دُرها میان گفته هایم سفته ام!

دیگر بس است...!

دیگر بس است ...!

دیگر وقت رفتن است
می روم تا گفته هایم هم میان رفتنم با من رود...

تا من رود...

من هرکجا باشم همانجا من شود

گفتنیهایم همه تا من و آنجا رود...

من نمی گویم که این من آن من بی معنی من های ماست!

من همان معنای نفس آدم است

ورنه من ، من را ز من های خودم منها کنم...

تا که من منها شوم از من، و بی من ها شوم!...

 

 

فرنگیس رزمی نژاد
1392/04/02
410

زندگی را فرصتیست

که ....................

بهم عشق بورزیم

نه ........

.....زیر پای هم تخریب کنیم

کاش..........................

........زیانها چون خورشید می در خشیدند

تا ................

انعکاس طلایی خودرا

همه بهره مند سازند!!!

خدا ……….همه از عدالت می گویند

ولی شعار زدگی پلی شده جلو راه عدالت….. رزمی مهتاب شب تارم باش ای دوست... راهنمایی بفرمایید

فرنگیس رزمی نژاد
1392/03/31
386

ای گل خوشبوی یاس..

در عصر تکنولوژی

هم

تورا زیر

خروار

سنگ ریزه زرد

دفن می کنند..

این است ..

دنیا............مهتاب شب تارم باش ای دوست............

 

فرنگیس رزمی نژاد
1392/03/26
398

هر چه تلاش کردم
بیهوده بود،
بی تو دلم شاد نشد!
جز تو غمخواری نبود.
آسمان بی تو تهی بود
ومن
بیهوده پرپر می زدم!
از پای فتادم و در خود سقوط کردم
و با اولین اشک
تو را در دل خود یافتم
ناله هایم سر آمد
آغاز شدم!
همیشه با من بودی
ای یگانه
جز تو هیچکس
مرا نشنید]....منتظر نگاه مهربانتان هستم یا علی .....................رزمی