به رقص آوردی ای دل دلبرم را دلبری کن
تو شورافکنده ای جانا سرم را دلبری کن
تو پیمودی ره عشق ، ره دلدادگی را
مرا دادی تو سامانی وبر سر افسرم را دلبری کن
مرام تو عجب رسمی است پرشور و طراوت
بهاری کرده ای جانا وجودم ،پیکرم را دلبری کن
شراب عشق آتش گونه ات را دوست می دارم
از آن می پر کن اکنون ساغرم را دلبری کن
عجب انگشت حیرت بر دهان من نهادی ای دل من
تو پایان برده ای هم درد و هم غم، غربتم را دلبری کن
تو درمان منی بر غصه ام با خنده هایت
به پایان بر تو آن با بوسه های خود کرم را دلبری کن
نشو راضی که قلب (فانی) از این بیش رنجد
بیا با عشوه هایت روشنی ده این حرم را دلبری کن