در جمجمه ام نشسته خفاشی سرخ
با دود ِسیاه و دشتِ خشخاشی سرخ
در منظره ی غروب و اعدامی سرد
خوبست که سایه ام ،تو هم باشی سرخ
از حنجره ی گلوی خونینی داغ
چیزی نشنید کس ؛جز"ای کاشی" سرخ
بر روی رگ ِ گرفته ام تیغی تیز
هر روز به انتظارِ پاداشی سرخ
هر چند تو قلبِ خسته داری ای مرگ
با خشمِ سیاه و تیره می پاشی:سرخ
مستی؛ تو در این جشن؛ که با بطریِ خون
هِی رَد شود از خیالم عیاشی سرخ
از پنجره می چکد رخ ِ کابوست
در بوم ، دمیده روح نقاشی سرخ
فرشید افکاری1389