عصر یک جمعه ی تلخ. توی یک کنجِ خرابِ کوچه ای پاییزی
غمِ تکرارِ شکست مثه یک وسوسه یِ لبریزی
دستمو کشید به این دامِ بلا
توو سرابِ لحظه ها شدم رها
رعشه ای بر بدن و از هوسم
لرزه زد ثانیه ای در نفسم
توو هجومِ بی امانِ صحنه ها ،گم شدم از خود وپیدا نشدم
خسته از خودم درونِ بی کسی ، دیوِ زشتیم که زیبا نشدم
مونده توو سکوتِ بی رحمِ نگاه
زیرِ رگبارِ سوالِ گاه به گاه
که چی بود آخر این لغزشِ تن
که کدوم خاطره شد پاسخ این پرسشِ من
ته دنیای سیاهی پیِ یک نورِ سپید
ذهنم اون تناقضِ تلخُ شنید
خنده زد به بخت و انتخابِ من
کاغذ و منطقُ و قانونُ و درید
پیام عبداللهی -شهریور ۱۴۰۱