دیگر از کف داده ام،ساقی ز مستی اختیار ساغرم گیر و ازآن خمخانه هردم می بیار نیمی از شب رفته و جز من که در میخانه نیست من بماندم با شراب و شمع و یادِ آن نگار من ملول از جام ِ اویم، ساقیا در من نگر حال ِ درویشان ندانی،رو تو را با ما چه کار آه ِ سردی میکشم هردم زاعماق وجود کس چه می فهمد ز حال زار ِ مست ِ بی قرار کنج این میخانه خواهم تا دمی زاری کنم تا رها گردم ز دست این و آن و یاد یار ساز ِ دل بشکسته و اندر گلو نایی نماند نی به سر عقلی بماند و نی زجان و تن قرار گوییا تقدیر و فال از بهر عیار این بوَد تا بسازد با غم و درد و قضای روزگار