bg
دفتر شعردیگر اشعار فرشید افکاری از فرشید افکاری
شاعر :‌ فرشید افکاری
فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/03/28
578

پشت آن پنجره ی مه زده ابلیسی بود
چهره ی ساحره ی منتظر و خیسی بود

بارش خون و جهانی همه در سیل گناه
پنجه ها بر بدن بی سر تندیسی بود

آجر قصر تهی جمجمه ها بود ولی
کاخ ارواح ، شبیه تن قدّیسی بود

جنگلی سرخ که هر شاخه ی خشمش بهر ِ
چوبه ی دار ، وجودش همه نخ ریسی بود!

دره ی سوخته ی این همه عفریت پلید
روزگاری وطنم جلوه ی پردیسی بود

فرشید افکاری

 

فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/03/28
471

در جمجمه ام نشسته خفاشی سرخ
با دود ِسیاه و دشتِ خشخاشی سرخ
در منظره ی غروب و اعدامی سرد
خوبست که سایه ام ،تو هم باشی سرخ
از حنجره ی گلوی خونینی داغ
چیزی نشنید کس ؛جز"ای کاشی" سرخ
بر روی رگ ِ گرفته ام تیغی تیز
هر روز به انتظارِ پاداشی سرخ
هر چند تو قلبِ خسته داری ای مرگ
با خشمِ سیاه و تیره می پاشی:سرخ
مستی؛ تو در این جشن؛ که با بطریِ خون
هِی رَد شود از خیالم عیاشی سرخ
از پنجره می چکد رخ ِ کابوست
در بوم ، دمیده روح نقاشی سرخ

 


فرشید افکاری1389
فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/09
418

(افسوس ها)
تو دیگر از شبِ کابوس ها فراری شو
پس از شنیدنِ ناقوس ها فراری شو...
به انتهای شکوهش رسیده آن خورشید
تو از تمسخرِ فانوس ها فراری شو
دوباره با لبِ سوزان و چشمِ خونی؛ گفت:
که از سیاهیِ سالوس ها فراری شو
نه آرزو - نه امیدی - نه نورِ آینده
تو از کنایه ی افسوس ها فراری شو
زمانِ هرچه تَوَهُم ؛که هست از فردا
به لحظه لحظه ی معکوس ها فراری شو
به کشتیِ دلِ مردابی ات نگو: دریا...
به شهرِ خاکیِ مأیوس ها فراری شو
چه بود؛ قصّه ی آزادیِ دروغینت 
به آن کویرکِ محبوس ها فراری شو...
فرشید افکاری

 

فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/09
434

هر چند ؛ طلوع ؛ گردن شب را زد
هر لحظه هوس دوباره شیطان سازد
تا هست ؛ وجودِ تیرگی درعالم
انگار؛ خدا به اهرمن می بازد!
آن مرگ که از تبارِ تاریکی هاست
تا هستیِ شر؛ به بودنش می نازد!
تا هست ؛جهانِ پوچ در اوهامات
خون است که ارابه ی شب را تازد
چرخیدن بیهوده ی این گوی زمین
از سیلی مرگ است که بر دنیا زد!

 

فرشید افکاری

فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/09
428

سر از تابوت ؛ آوردند بیرون
و دانستند اینجا سرنوشتی ست
که کوتاهست و سوزان و کذایی
نه مانند جهنم ؛ نه بهشتی ست!

 

یکی در مه؛ یکی ساحل؛ یکی شب
همه در انتظار ِ حکم دنیا
تولد بود یا مرگی دوباره؟
و تاریکی ... که میخندید آنجا

 

یکی شد همدمِ یک شمع میلاد
میان جشنِ رنگ و نور و شادی
ولی تا خواست روشنتر ببیند
چه شد؟ تاریک شد؛ با ذرّه بادی!

 

یکی سر را که تا آورد؛ بیرون
شد او یک وحشت از خودسوزیِ مرد
سراپا سوخت ؛ اما مرد را دید...
چه جانی می کند از سوزشِ درد

 

یکی افتاد در باران ِ پاییز
یکی شد باعث عشق و یکی مرگ
یکی در کوچه ای سرد و خرابه
یکی افتاد بر خروارها برگ

 

یکی روشن شد از سیگار ِ یک مرد
خیانت بود؟ می پرسید از خود
که نامردی اگر غلطیده در خون
که عشقش خائنی بی هویت شد

 

فراری...بعد ِ کشتن در سرش بود
ولی سوزاند آنجا را ؛ خودش را
سراپا خانه در شعله فرو ریخت
جز او فهمید از راز ِ جسدها؟!

 

همه "کبریت ها" گفتند با خود 
که از یک تکه چوبِ سخت بودیم
ولی هر یک به هر جایی که رفتیم
یکی شوم و یکی خوشبخت بودیم!

 

فرشید افکاری
فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/09
426

فریاد...صدای زوزه ی باد
در کلبه ی سرخ و زرد پاییز
وقتی که شکسته شد ، وجودم
دانست چه بود درد پاییز...
 
پرواز صدای کودکی هام
پیچید میان رنگ هر صبح
در بارش برگه های بی متن
فریاد اسیر زنگ هر صبح
 
شلیک...صدای برفک پوچ
در تلویزیون روشن شب
در سوت تمام رنگهایش
اعداد پرنده ... بارش تب
 
باران و"دوباره منتظر باش
فردا چه سفید میشود شهر"
فردای من و در آن ترافیک
انگار شدید می شود شهر
 
"اسفند"صدای رویش سبز
آرامش سرد و بی نشانه
مانند نسیم میخکوبی
زندانی قاب این زمانه
 
"خرداد"شروع گرم دنیا
با آن همه باد داغ و خندان
انگار هنوز حرف دارد
افسوس که می رسد به پایان
 
یک "تیر"در آینه شکست و
خندید به جراَتم صدایش
ترسید تمام خاطراتم
پایان و سکوت ماجرایش...
 
فرشید افکاری
فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/25
413

(وسعت مرگ)
درونِ روحِ سیاهش همیشه شبها تار
جهانِ سایه میانِ وجودِ او بیدار
در آن نگاهِ پر از وحشتش صدایی سرخ
چه جیغها که نزد توی ذهن هر بیمار
شرابِ خون به دو دستش که وقتِ اعدامست 
در اوجِ موجِ سکوت و در آتشِ رگبار
به پیرمردِ اسیری رسیدم و گفتم:
که کیست این شبِ شیطانِ شومِ آدم خوار؟
به نیشْ خندِ دهانی تهی! نشانم داد...
هزار چشم و زبان را به قابِ هر دیوار
زنی که موی سیاهش به وسعتِ مرگست
به تارِ هر نخِ مویش ؛ زَنَد تَنی بَردار
زنی که داخلِ چشمش هزار تصویر از
سرانِ «نیزه تن» است و جنازه در آوار
شنید گوشِ تو هم؟ این صدایِ سلاخیست
میانِ قهقهه ها ؛ مُثلِه کردن و کشتار
فرار؟ فکرِ رهابخشِ دیگری داری؟ 
به هر کجا بروی روحِ او شود احضار!
برو به قعرِ سکوتی که شهرِ تاریکیست
که راز میشود این قصّه در دلِ اسرار...

فرشید افکاری