شب بگذشت و زما،می گذرد روزگار
من شده ام فارغ از،قلب به عشقش دچار
ساقی شیرین سخن، ای تو مه انجمن
وز عطش جان من، ساغری از می بیار
کن قدحی پر ز می، چرخ زنم تا به کی
سازدلم همچو نی، گشته زحزنش خمار
دل که رهاگشت از او، زان صنم تند خو
من نکنم جستجو، تا نشود دلفکار
همچو غزالی رمید، پرده ی حرمت درید
روح زجانم پرید، پر زغم این کوله بار
سوخت دلم از عطش ، حلقه به گوش ِ درش
خاک شدم دررهش، روی زمین همچو خار
راه چو پایان گرفت، نم نم باران گرفت
دل نه که سامان گرفت، گشته دگر توبه کار
بربط و تنبور و نی، رقص سماعم ز پی
سردی جانم چو دی، گرمی عشقی بیار
ای دل عیار من، بی سر و دستار من
خوش بنشین،یار من، تاکه نگردی تو خوار