هر که رهیاب در این وادی بی صاحب شد !
هرکه درمعبد عیار، شبی عابد شد !
ساعتی، پای دل ساده ی ما مهمان بود!
رهزن دین و دل مردم با ایمان بود !
ده هزاران ده بالا، خدا داشت یکی،
لیک آبادی ما، هرکه خدا داشت یکی!
شهر، پر نقش؛ ز رنگ وقلم آدم زشت !
رنگ آتش شده کاشانه، ز رویای بهشت !
کرده وهم و تب فردوس، هرانسانی مست !
دست افشان همه؛ ابلیس شده ساز به دست !
نه که دیواره ی کوه دل فرهاد، چو فروردین است!!
نه که ویرانه ی ما زنده، زمردانگی شیرین است !!
نه که این خاک، پر از کودکی وشعرخداست !!
رخ فرخنده ی آن ؛ شکل مل و نسرین است !!
بر(ی) هرکوچه قدم بگذاری،
پشته ی بغض، زبن می ترکد!
زیر هر خانه و هر رابطه خون می گردد !
کمر سینه چنان می شکند که نفس می گیرد !
منش مرد چنان خوار شود که، به دم، می میرد !
چه بگویم من، از این آبادی؛که دلی نشکسته؟!
یا نگویم که خدا، زین همه افسانه شده دلخسته؟!
مار، در شاهرگ باور شهر، سحر زد تا سرآدم ببرد !
حسرتی شدکه بیاید کاوه، مار از کاسه ی هرسر ببرد !
کار این دوده ، گذشت از دم و درمان و دعا !
قصه کوتاه کن ای مرد ، تو را جان خدا !
کس چو ما شیفته و فاتح تقصیر نبود !
کار دیوانه، به جز، وحشت و تکفیر نبود !
قسمت ما به جز آزردن و تحقیر نبود !
دین دنیا، به یقین، این همه دلگیر نبود!