bg
مار، در شاهرگ باور شهر !
شاعر :‌ koorosh behzad
تاریخ انتشار :‌ 1400/04/30
تعداد نمایش :‌ 99

 

هر که رهیاب در این وادی بی صاحب شد !

هرکه درمعبد عیار،  شبی عابد شد !

ساعتی، پای دل ساده ی ما مهمان بود!

رهزن دین و دل مردم با ایمان بود !

 

ده هزاران ده بالا، خدا داشت یکی،

لیک آبادی ما، هرکه خدا داشت یکی!

 

شهر، پر نقش؛ ز رنگ وقلم  آدم زشت !

رنگ آتش شده کاشانه، ز رویای بهشت !

 

کرده وهم و تب فردوس، هرانسانی مست !

دست افشان همه؛ ابلیس شده ساز به دست !

 

نه که دیواره ی کوه دل فرهاد، چو فروردین است!!

نه که ویرانه ی  ما زنده، زمردانگی شیرین است !!

نه که این خاک، پر از کودکی وشعرخداست !!

رخ فرخنده ی آن ؛ شکل مل و نسرین است !!

 

بر(ی) هرکوچه قدم بگذاری،

پشته ی بغض، زبن می ترکد!

زیر هر خانه و هر رابطه خون می گردد !

کمر سینه چنان می شکند که نفس می گیرد !

منش مرد چنان خوار شود که، به دم، می میرد !

 

چه بگویم من، از این آبادی؛که دلی نشکسته؟!

یا نگویم که خدا، زین همه افسانه شده دلخسته؟!

 

مار، در شاهرگ باور شهر، سحر  زد تا سرآدم ببرد !

حسرتی شدکه بیاید کاوه، مار از کاسه ی هرسر ببرد !

 

کار این دوده ، گذشت از دم و درمان و دعا !

قصه کوتاه کن ای مرد ، تو را جان خدا !

کس چو ما شیفته و فاتح تقصیر نبود !

کار دیوانه، به جز، وحشت و تکفیر نبود !

قسمت ما به جز آزردن و تحقیر نبود !

دین دنیا، به یقین، این همه  دلگیر نبود!

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران