مسرور همین زندگی جاری خویشم
دربست اسیر دل تکراری خویشم
یک عمر اگر کندن جان شد به لب اما
سرزنده به این گاری بیگاری خویشم
در پوش زدم من به سر دیگ فراست
تا هم نفس محبس بیعاری خویشم
احساس کنم یأس شدم چونکه یقینن
افسرده تر از خنده ی افشاری خویشم
صبر است مرا در همه ی عمر خدا ، تا
دلبسته به آئینه ی بازاری خویشم
نزدیک شد آن لحظه رئیسی که بگوید
خاکستر از این آتش سیگاری خویشم