های ابری که از اینجا گذری !
های ،،، ای غربتی هرجایی !
از چه سرماست که فریاد زنی؟!
ازچه باری ست چنین بی تابی؟!
همچو تقدیرمن از درد ، پری ؟!
یا ،،ازآن روی سیه ، بیزاری؟!
چشم تو، خیس تر از تر شده است!
شاید این حال تو از من شده است !
شهرمن ، جای هزاران درد است !
سینه ی کودک شهرم سرداست
مادر خانه،، ندارد مردی!!
مردها،،، پرشده از نامردی!!
ازچه روی است که ما ، این شده ایم؟!
خسته از هم ،،، همه، تنها شده ایم؟!
پای هرکوچه، هزار آدم کور،
چشم ها شان، تهی از شادی و شور !
دل هرکس شده همرنگ غروب؛
زندگی ، تنگ تر از تنگ غروب !
دیگر این قسمت بی قیمت چیست؟!
توبگو ، قدر چنان هیبت چیست؟!
تو بباری به شب؛ آرام تری؛
تو بباری به امید سحری؛
تو بباری، ببری روی سیا
ولی افسوس زباریدن ما !
کاش باران تو ، بوسه می شد !
سیل می آمد و من ، ما می شد!
بوم بد یمن ، سر ما بوسید!
ریشه ی خاک دل ما پوسید!!
آری ای ابر ، تو را جان خدا !
جای فریاد ، کن این شهر، دعا !
برو آن خانه که حالی باشد !
دل خوش ، تکه نانی باشد !
ابر گریان ، به چه کاری آید ؟!
شهر بی شوق، خودش می بارد!
ناله کم کن ، ببر این سایه ی تر!!
حال ما گو ، به ده بالاتر !
بلکه بشنید کس، این حال عجیب !
چاره ای کرد بر این شهر غریب !