(وسعت مرگ)
درونِ روحِ سیاهش همیشه شبها تار
جهانِ سایه میانِ وجودِ او بیدار
در آن نگاهِ پر از وحشتش صدایی سرخ
چه جیغها که نزد توی ذهن هر بیمار
شرابِ خون به دو دستش که وقتِ اعدامست
در اوجِ موجِ سکوت و در آتشِ رگبار
به پیرمردِ اسیری رسیدم و گفتم:
که کیست این شبِ شیطانِ شومِ آدم خوار؟
به نیشْ خندِ دهانی تهی! نشانم داد...
هزار چشم و زبان را به قابِ هر دیوار
زنی که موی سیاهش به وسعتِ مرگست
به تارِ هر نخِ مویش ؛ زَنَد تَنی بَردار
زنی که داخلِ چشمش هزار تصویر از
سرانِ «نیزه تن» است و جنازه در آوار
شنید گوشِ تو هم؟ این صدایِ سلاخیست
میانِ قهقهه ها ؛ مُثلِه کردن و کشتار
فرار؟ فکرِ رهابخشِ دیگری داری؟
به هر کجا بروی روحِ او شود احضار!
برو به قعرِ سکوتی که شهرِ تاریکیست
که راز میشود این قصّه در دلِ اسرار...
فرشید افکاری