گرم بادا، هردمت؛ ای دادیار،
کوه دردی، مانده بر دل یادگار !
شب ببارد سیل غم، دیوانه وار
بگذرد روز و شبم با حال زار
گو سگ ولگرد هر ویرانه ای،
خسته از بیداد هر دیواره ای !
چون سیاوش، گشته ام شیدای گرگ !
شوق ترکستان و این دیو سترگ !
حرف با گل می زنم هر روز و شام،
دلقک دیوانه ی هرکوی و بام !
درد دل با بوی باران می کنم؛
یاد آواز بهاران می کنم؛
وه که دلتنگ صدای تیشه ام،
یاد شیرین ، برده جان و ریشه ام !
هر که پای داستان یک نشست !
شامگه، قلب هزار ویک شکست !
بی تو، روی آسمان، بیمار شد؛
سینه ها از یکدگر، بیزار شد!
این خدایان، باخدا بیگانه اند !
لاف صد عاقل زن و دیوانه اند !
دختر ترسا، شماتت کرده اند!
پیر صنعا را ملامت کرده اند!
نقش ها برجام پاکت بسته اند !
حرمت جمشید را بشکسته اند !
هرسیه زاغی، به باور برده اند !
باور بازت، به یغما برده اند !
شوکت خاک تو را برهم زدند !
زخم کین بر پاره های آن زدند !
کاش باشد سینه ها شان، کهکشان !
باور هرکس رها، چون مهوشان !
گرچه از تو، کس به جز نیکی ندید!
لیک کس، نیکی، به حال ما ندید !
گرچه بخشش بی خدا، معنا نداشت!
کس به جز دوزخ، نشان از ما نداشت !
دردها خواندم، خدایا ! چاره چیست؟
دست ما کوتاه از هر چاره ا ی ست !