ترس ترس ترسِ از قدرتِ مرگ
تند وسرد و بی خبر مثه یه رگبار تگرگ
به تو نزدیک تر از نبض وتپش های یه رگ
ساده تکراریه عین مرگ و ریزش های برگ
وقت رفتن کی می دونه که چه روزیه عزیز
بذار امروز با توباشم آخرین جام و بریز
دوره از خاطره و حافظه ی زندگیا
تلخه وقتی میرسه یه روز عادی ، بی صدا
می شکنه قلب و به زیرمی کشه هر چی عاطفه اس
میگیره گلوت و با بغضی فشرده تو نفس
وقت رفتن کی می دونه که چه روزیه عزیز
بذار امروز با توباشم آخرین جام و بریز
پیام عبداللهی.شهریور ۱۴۰۱