bg
اطلاعات کاربری فرشید افکاری

تاریخ عضویت :
1395/06/23
جنسیت :
آقا
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
فرشید افکاری
فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/25
413

(وسعت مرگ)
درونِ روحِ سیاهش همیشه شبها تار
جهانِ سایه میانِ وجودِ او بیدار
در آن نگاهِ پر از وحشتش صدایی سرخ
چه جیغها که نزد توی ذهن هر بیمار
شرابِ خون به دو دستش که وقتِ اعدامست 
در اوجِ موجِ سکوت و در آتشِ رگبار
به پیرمردِ اسیری رسیدم و گفتم:
که کیست این شبِ شیطانِ شومِ آدم خوار؟
به نیشْ خندِ دهانی تهی! نشانم داد...
هزار چشم و زبان را به قابِ هر دیوار
زنی که موی سیاهش به وسعتِ مرگست
به تارِ هر نخِ مویش ؛ زَنَد تَنی بَردار
زنی که داخلِ چشمش هزار تصویر از
سرانِ «نیزه تن» است و جنازه در آوار
شنید گوشِ تو هم؟ این صدایِ سلاخیست
میانِ قهقهه ها ؛ مُثلِه کردن و کشتار
فرار؟ فکرِ رهابخشِ دیگری داری؟ 
به هر کجا بروی روحِ او شود احضار!
برو به قعرِ سکوتی که شهرِ تاریکیست
که راز میشود این قصّه در دلِ اسرار...

فرشید افکاری
فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/09
426

فریاد...صدای زوزه ی باد
در کلبه ی سرخ و زرد پاییز
وقتی که شکسته شد ، وجودم
دانست چه بود درد پاییز...
 
پرواز صدای کودکی هام
پیچید میان رنگ هر صبح
در بارش برگه های بی متن
فریاد اسیر زنگ هر صبح
 
شلیک...صدای برفک پوچ
در تلویزیون روشن شب
در سوت تمام رنگهایش
اعداد پرنده ... بارش تب
 
باران و"دوباره منتظر باش
فردا چه سفید میشود شهر"
فردای من و در آن ترافیک
انگار شدید می شود شهر
 
"اسفند"صدای رویش سبز
آرامش سرد و بی نشانه
مانند نسیم میخکوبی
زندانی قاب این زمانه
 
"خرداد"شروع گرم دنیا
با آن همه باد داغ و خندان
انگار هنوز حرف دارد
افسوس که می رسد به پایان
 
یک "تیر"در آینه شکست و
خندید به جراَتم صدایش
ترسید تمام خاطراتم
پایان و سکوت ماجرایش...
 
فرشید افکاری
فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/09
428

سر از تابوت ؛ آوردند بیرون
و دانستند اینجا سرنوشتی ست
که کوتاهست و سوزان و کذایی
نه مانند جهنم ؛ نه بهشتی ست!

 

یکی در مه؛ یکی ساحل؛ یکی شب
همه در انتظار ِ حکم دنیا
تولد بود یا مرگی دوباره؟
و تاریکی ... که میخندید آنجا

 

یکی شد همدمِ یک شمع میلاد
میان جشنِ رنگ و نور و شادی
ولی تا خواست روشنتر ببیند
چه شد؟ تاریک شد؛ با ذرّه بادی!

 

یکی سر را که تا آورد؛ بیرون
شد او یک وحشت از خودسوزیِ مرد
سراپا سوخت ؛ اما مرد را دید...
چه جانی می کند از سوزشِ درد

 

یکی افتاد در باران ِ پاییز
یکی شد باعث عشق و یکی مرگ
یکی در کوچه ای سرد و خرابه
یکی افتاد بر خروارها برگ

 

یکی روشن شد از سیگار ِ یک مرد
خیانت بود؟ می پرسید از خود
که نامردی اگر غلطیده در خون
که عشقش خائنی بی هویت شد

 

فراری...بعد ِ کشتن در سرش بود
ولی سوزاند آنجا را ؛ خودش را
سراپا خانه در شعله فرو ریخت
جز او فهمید از راز ِ جسدها؟!

 

همه "کبریت ها" گفتند با خود 
که از یک تکه چوبِ سخت بودیم
ولی هر یک به هر جایی که رفتیم
یکی شوم و یکی خوشبخت بودیم!

 

فرشید افکاری
فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/09
434

هر چند ؛ طلوع ؛ گردن شب را زد
هر لحظه هوس دوباره شیطان سازد
تا هست ؛ وجودِ تیرگی درعالم
انگار؛ خدا به اهرمن می بازد!
آن مرگ که از تبارِ تاریکی هاست
تا هستیِ شر؛ به بودنش می نازد!
تا هست ؛جهانِ پوچ در اوهامات
خون است که ارابه ی شب را تازد
چرخیدن بیهوده ی این گوی زمین
از سیلی مرگ است که بر دنیا زد!

 

فرشید افکاری

فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/05/09
418

(افسوس ها)
تو دیگر از شبِ کابوس ها فراری شو
پس از شنیدنِ ناقوس ها فراری شو...
به انتهای شکوهش رسیده آن خورشید
تو از تمسخرِ فانوس ها فراری شو
دوباره با لبِ سوزان و چشمِ خونی؛ گفت:
که از سیاهیِ سالوس ها فراری شو
نه آرزو - نه امیدی - نه نورِ آینده
تو از کنایه ی افسوس ها فراری شو
زمانِ هرچه تَوَهُم ؛که هست از فردا
به لحظه لحظه ی معکوس ها فراری شو
به کشتیِ دلِ مردابی ات نگو: دریا...
به شهرِ خاکیِ مأیوس ها فراری شو
چه بود؛ قصّه ی آزادیِ دروغینت 
به آن کویرکِ محبوس ها فراری شو...
فرشید افکاری

 

فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/03/28
471

در جمجمه ام نشسته خفاشی سرخ
با دود ِسیاه و دشتِ خشخاشی سرخ
در منظره ی غروب و اعدامی سرد
خوبست که سایه ام ،تو هم باشی سرخ
از حنجره ی گلوی خونینی داغ
چیزی نشنید کس ؛جز"ای کاشی" سرخ
بر روی رگ ِ گرفته ام تیغی تیز
هر روز به انتظارِ پاداشی سرخ
هر چند تو قلبِ خسته داری ای مرگ
با خشمِ سیاه و تیره می پاشی:سرخ
مستی؛ تو در این جشن؛ که با بطریِ خون
هِی رَد شود از خیالم عیاشی سرخ
از پنجره می چکد رخ ِ کابوست
در بوم ، دمیده روح نقاشی سرخ

 


فرشید افکاری1389
فرشید افکاری
دیگر اشعار فرشید افکاری
1397/03/28
578

پشت آن پنجره ی مه زده ابلیسی بود
چهره ی ساحره ی منتظر و خیسی بود

بارش خون و جهانی همه در سیل گناه
پنجه ها بر بدن بی سر تندیسی بود

آجر قصر تهی جمجمه ها بود ولی
کاخ ارواح ، شبیه تن قدّیسی بود

جنگلی سرخ که هر شاخه ی خشمش بهر ِ
چوبه ی دار ، وجودش همه نخ ریسی بود!

دره ی سوخته ی این همه عفریت پلید
روزگاری وطنم جلوه ی پردیسی بود

فرشید افکاری

 

فرشید افکاری
رباعی (فرشید افکاری)
1397/03/28
474


41
افسون شده ی سکوت و شبهای امید
جامانده میان کلبه ای سرد و سپید
ارواح به دور ِ خانه اش می چرخند
در آینه ی شکسته فریادی دید
42
(ای کاش...) همان کاش شد و رفت به هیچ
آن راز: شبی فاش شد و رفت به هیچ
مردی که سقوط کرد در دره ی مه
یک دسته خفاش شد و رفت به هیچ...
43
باتلاقی شده این زندگی مسموم و...
دست و پا می زند از مرگ ولی محروم و...
عطر شب-خاطره ی سرخ نگاهی بیرنگ 
همه جامانده درآن ثانیه های شوم و ...
44
در پنجره می وزد درختی تیره
ارواح ِسیاه پوش ِ چشمم خیره
صد نقش ِ درخشنده ی خورشید به قاب
هرگز نشود به موج ِ این شب چیره
45
ابلیس: دو چشم وهم آلودش بود
خونابه میان چهره ی دودش بود
آن ساحره ی شعله ور کابوسم
خاکستر من همیشه معبودش بود
46
شب: شعله ی لاجوردی اش پیدا بود
شب:موج ِ نگاه ِ ساحلی 
تنها بود 
پرواز ِ سکوت ِ یک مِه ِ یاقوتی...
شب : 
ساختمان ِ آبی ِ رویا بود
47
در ابر ِ سیاه: فوج ِ شب میلرزید
مهتاب: میان ِ موج ِ شب می لرزید
از پنجره یک پرده ی خاکی : میدید...
در چهره ی دار... اوج ِ شب می لرزید
48
در این همه کوچه خانه ای پیدا بود
اما همه اش سراب یک ِ رویا بود
درهای بدون خانه در شهر تهی ...
شب : در مه خاکستری اش رسوا بود
49
از هاله ی سرخ ِ برکه ای بیمارست
هذیان ِ سراب ِ چشمه ای تبدار است
چشمان ِ بدون چهره اش تصویری
از چرخش ِ کرکسان ِ آدم خوارست
50
در جسم درخت دارکوبش جاریست
شهری که سرنگ توی جوبش جاریست
خفاش ؛ میان موج رگها مثل ِ
شهریست که سیلاب غروبش جاریست
51
یک روز تمام آسمان خواهد ریخت
باران سیاه بر زمان خواهد ریخت
پاییز و تمام نور ها می میرند
خاکستر صدرنگ ِ جهان خواهد ریخت
52
ابلیس به خنده گفت : اثباتی نیست...
بد ذات تر از ندای او ذاتی نیست
دانست نگاه خیره ی زندانبان
جز «مرگ» برای من ملاقاتی نیست
53
هر روز کویر تشنه سر میزاید
در جنگل سایه ها تبر میزاید
گر دیده ی کینه ها شبی کور شود
بر هر مژه ای چشم دگر میزاید!
54
تو خیره به نیستی شدی یا هستی
در لحظه ی مرگ میرود این مستی
انگار که بازتر شود بعد از مرگ
چشمی که به روی زندگی میبستی
55
آن جرثقیل ، جسم را بالا برد
آن لحظه که ایستاد با گردن خُرد...
انگار زمین کوچکی می بیند
گفتند تمام مورها:"آری مرد...!"
56
در چشمه ی خون؛پنجره ای باز شد و...
هر جمجمه ای دو بال ِ پرواز شد و...
تا اینکه وجود ِ«آدمی» در سر ِ«مرگ»
کابوس ترین سکوت ِ یک راز شد و...
57
از برکه ی شب ؛خون و صدا شد آغاز
از شک به خودم ؛شک به خدا شد آغاز
در این همه "خودکشی‌" صدایی پیچید
از "شکستن ِ آیِنه ها " شد آغاز
58
از برکه ی مه ؛ زهر ِ جنون خواهم خورد
خونخواهم و خون ریزم و خون خواهم خورد
روزی که شکافتم سرت را؛ ای مرگ!
من قلب تو را هم از درون خواهم خورد!
59
شب- باده- سکوتِ مِه -عجب حالی بود
تنهایی من؛ چنین شبی عالی بود
افسوس نخور که"آرزو"رفت به باد
با باد نمی رفت اگر مالی بود!
60
در معبدِ جشن ِخون فقط عیاشی ست
با بطری ِسرخ ؛ کار تو خونپاشی ست
از خون خوری ات مرا نترسان "ابلیس" 
هر قطره ی خون من خودش خفاشی ست!

 

فرشید افکاری

فرشید افکاری
رباعی (فرشید افکاری)
1397/03/28
618

21
شاید تو دل ِ سنگ ِمرا نرم کنی 
از زندگی ِ یخ زده ام شرم کنی! 
ای "مرگ" تو یک واژه ی برعکس بشو 
شاید دل ِ این غروب را "گرم" کنی 
22
میگفت که من صدای یک پنجره ام 
من باد ِ سپیدموی یک منظره ام 
میگفت که عکس ِ کودکی هایم را 
او پیر کند میان ِ هر خاطره ام... 
23 
با یک چمدان، شعر سیاه آمده ام 
هیزم شده واژه های این شبکده ام 
تاریک تر از همیشه شد خانه ی من 
امشب رگ ِ دفتر ِ خودم را زده ام!
24 
باید که طلوع دیگری ­:«باید شب» 
از مهکده های سرخ می آید شب 
خورشید : سر بریده ای خواهد شد ... 
از کوه سقوط میکند ...شاید شب 
25 
 یک روز تمام چوبه ها ، دست به دست 
خواهند نوشت : 
گردن ِ مرگ شکست... 
گویند که با گلوی فریادی سرخ 
آن مرد ، دهان ِ دار را خواهد بست 
26 
با مهکده های حیله آمیخته ای 
بر نور ، غبار تیرگی ریخته ای 
در خاطره های روشنی ، جای چراغ 
یک سایه به سقف خانه آویخته ای 
27 
افسوس شب ستاره آویز نماند 
حتی ره برگه های پاییز نماند 
همواره کنار قلب ، «تنهایی» بود 
انگار میان سایه او نیز نماند 
28
ای پنجره های بسته فانوس شوید 
با شبزده های مرده ناقوس شوید 
خواب از سر من پریده خفاش صفت 
در دود سیاه روز کابوس شوید
29
یک مرگ-غروب-دشنه-فانوس و خون
هنگام فرار ِ روح : ناقوس و خون
یک جاده ی غرق ِ آینه بیدارست
من مرز شدم میان کابوس وخون 
30
 پرواز نقاب های دودی از آب
جولان مهی سرخ میان گرداب
دودی که تمام روح ها را روزی
یک لشکر خونخوار کند در مرداب
31
از آینه ، روح مرگ بیرون آمد
مثل شبحی سیاه و ملعون آمد
میگفت که خود را تو شبی خواهی کشت
آن لحظه در آینه سرم خون آمد
32
در دود ، کدام واژه هم اسمم بود
این برزخ مرگ و زندگی رسمم بود!
در آینه زل زدم ندانستم من
او روح من است یا خود جسمم بود
33
یک شعله که در سکوت دریا آمد
کابوس شد و میان رویا آمد
همقصه ی سرنوشت کبریتی که
با جعبه ی تابوت به دنیا آمد!
34
در چشم تو یک منظره ی طوفانی ست
سیلاب تمام روح های جانی ست
از چشم تو سایه می چکد بر خورشید
پایان کسوف دیده ای نورانی ست
35
هرچند که از غبار وهم و دود است
دیوار ... پر از پنجه ی خون آلود است
شاید که منم جسم و همین کاخ سراب
با آجر ارواح فنا مسدود است!
36
این مشت!من ِ شکسته ، آیینه ی خرد
تصویر وجود من ولی باز نمرد
در آینه ی شکسته یک پنجه ی سرخ
من را به جهان خشم ها خواهد برد
37
در جاده ی مه زده : چراغی تنها
در سیل ِکویر ِ سرد : باغی تنها
یک مزرعه ی سیاه و پروازِ شب و
یک دسته مترسک و کلاغی تنها !
38
آتشکده رفت و ماند؛یک وسعت دود
دودی که هزار شعله خواهد افزود
آن نقطه ی روشنی که من می دیدم:
روح من و مشعل تنم خواهد بود...
39
وامانده ی کلبه ای که وحشتکده بود 
او وحشت شوم چهره ای جن زده بود
در پنجره یک پنجه ی خونی می دید...
انگار که از جسم خودش آمده بود!
40
تقویم اگرچه سوخت؛وادار شدیم...
خود :عقربه های ساعتی تار شدیم
رفتیم به بی زمانی محض ... ولی
در دره ی اعداد گرفتار شدیم !

فرشید افکاری
رباعی (فرشید افکاری)
1397/03/28
513

1
غرق ِ عطشی خيس و سرابی دورم
در تیرگی ِ طلوع ِ غم محصورم 
يک جرعه سکوت ِلاجوردی مانده 
تا مستی ِماه؛ در شب ِ بی نورم
2
او مستی ِنور ِ مبهم ِ آبی بود 
آرامش ِ سرد ِ باغ ِ مهتابی بود 
کابوس ِ ترنّم ِ شبی رویا وار 
وهمی که میانِ شهرِ بیخوابی بود 
3
این آینه ؛ سرزمینِ همدرد: غروب 
این دلهره ی سرخ ؛ ولی سرد:غروب 
ای منظره ی خونی ِ پر نور، بمان 
این بار تمام ِ شهر ِمن کرد غروب...
4
در شهر ِخرابه: عابر ِ مرگ: منم 
مرداب ِ دو چشم ِ شاعر ِ مرگ؛منم 
مانند سکوت ِ ایستگاهی در مه 
جامانده ترین مسافر ِ مرگ:منم 

در تیرگی ِ همیشگی شبگردم... 
این ظلمت ِ بی مرز شده همدردم 
ای وهم ِ سپید ِ عطر ِ رویاهایم 
ای کاش دوباره باورت میکردم 
6
یک صلح میان جنگها رویا نیست 
کابوس میان رنگها رویا نیست 
ای شیشه تر از سکوت مهتاب سپید 
برگرد که شهر سنگها رویا نیست 
7
راهی همه سنگ و شیشه و دیگر هیچ 
یک دشت ِ وسیع ِ تیشه و دیگر هیچ 
طوفان ببرد کویر و جا می ماند... 
یک باغ ِ بدون ریشه و دیگر هیچ 

یک لاله ی آتش و بهشتی در مه 
یک کلبه ی مخروبه ی خشتی، در مه 
من مانده ام و نگاه مرگی مبهم 
آنسوی طلوع ِ سرنوشتی در مه  
9
این سایه ی شعله ور تبی تکراریست 
انگار که قسمت ِ شبم بیداریست 
یک مرگ سپید ؛ بر پل نور نبود 
کابوس به دشت تیره موجی جاریست 
10
دانست : طلوع نیست در فال ِ غروب 
یک مرگِ سیاه بوده اقبال ِ غروب   
مانند همان باد که از وحشتِ شب 
عمریست که میدود به دنبالِ غروب
11
پایان من و سکوت این شبکده است
مه رفت ولی دوباره حرفی زده است:
(فرقی ست میان ایستگاه شب و تو
او با نرسیدنش کنار آمده است...)
12
در شهر هنوز سیل پاییزی بود
انگار که جشن مرگ آویزی بود
بر دره ی رنگها تنی بر دار و ...
بر گردن آن بهار یک تیزی بود
13
شهری که به زهر تیرگی بیمارست 
هر تیر چراغ ؛ زیر صد آوار است 
با بارش این طناب های گره دار 
کابوس : شبیه چوبه ای بی دارست 
14 
کابوس من از غبار شب آگاه است 
باران پر کبوتران در راه است 
انگار سقوط میشود این پرواز 
وقتی که تمام آسمان از چاه است! 
15
هر سایه که می دید درآن دشت عذاب
یک لحظه چو دود بود یک لحظه چو آب
وقتی که گذشت تشنه ای از روحش
دانست که او نیز سراب است سراب
16
من آینه ی حضور یک تشویشم 
من خودکشی دوباره ای در خویشم 
انگار که ترس مرگ هم می ریزد 
وقتی که به کشتن تو می اندیشم 
17 
من وحشت مرگ را در آنجا دیدم 
در رود سیاه درد: سرها دیدم 
مثل شبحی گریختم در گرداب 
وقتی که سر بریده ام را دیدم 
18 
آغاز؛ میان سایه آخر ابلیس 
پیدا شود آدمی ولی در ابلیس 
در آینه ی روح خودش می بیند 
یک چشم خدا و چشم دیگر ابلیس 
19 
پرواز نده ...
سکوت غمگینت را 
بر دار بزن تو بغض سنگینت را 
تا غصه ی سربریده ات را بینی: 
یک پلک بزن چشم گیوتینت را! 
20
از دور ببین نشان یک جمجمه بود 
دنیا همه اش جهان یک جمجمه بود 
این پنجره در خانه ی رویاهایت 
یک چشم تهی میان یک جمجمه بود

 

فرشید افکاری