bg
20 رباعی از فرشید افکاری (بخش نخست)
شاعر :‌ فرشید افکاری
تاریخ انتشار :‌ 1397/03/28
تعداد نمایش :‌ 513

1
غرق ِ عطشی خيس و سرابی دورم
در تیرگی ِ طلوع ِ غم محصورم 
يک جرعه سکوت ِلاجوردی مانده 
تا مستی ِماه؛ در شب ِ بی نورم
2
او مستی ِنور ِ مبهم ِ آبی بود 
آرامش ِ سرد ِ باغ ِ مهتابی بود 
کابوس ِ ترنّم ِ شبی رویا وار 
وهمی که میانِ شهرِ بیخوابی بود 
3
این آینه ؛ سرزمینِ همدرد: غروب 
این دلهره ی سرخ ؛ ولی سرد:غروب 
ای منظره ی خونی ِ پر نور، بمان 
این بار تمام ِ شهر ِمن کرد غروب...
4
در شهر ِخرابه: عابر ِ مرگ: منم 
مرداب ِ دو چشم ِ شاعر ِ مرگ؛منم 
مانند سکوت ِ ایستگاهی در مه 
جامانده ترین مسافر ِ مرگ:منم 

در تیرگی ِ همیشگی شبگردم... 
این ظلمت ِ بی مرز شده همدردم 
ای وهم ِ سپید ِ عطر ِ رویاهایم 
ای کاش دوباره باورت میکردم 
6
یک صلح میان جنگها رویا نیست 
کابوس میان رنگها رویا نیست 
ای شیشه تر از سکوت مهتاب سپید 
برگرد که شهر سنگها رویا نیست 
7
راهی همه سنگ و شیشه و دیگر هیچ 
یک دشت ِ وسیع ِ تیشه و دیگر هیچ 
طوفان ببرد کویر و جا می ماند... 
یک باغ ِ بدون ریشه و دیگر هیچ 

یک لاله ی آتش و بهشتی در مه 
یک کلبه ی مخروبه ی خشتی، در مه 
من مانده ام و نگاه مرگی مبهم 
آنسوی طلوع ِ سرنوشتی در مه  
9
این سایه ی شعله ور تبی تکراریست 
انگار که قسمت ِ شبم بیداریست 
یک مرگ سپید ؛ بر پل نور نبود 
کابوس به دشت تیره موجی جاریست 
10
دانست : طلوع نیست در فال ِ غروب 
یک مرگِ سیاه بوده اقبال ِ غروب   
مانند همان باد که از وحشتِ شب 
عمریست که میدود به دنبالِ غروب
11
پایان من و سکوت این شبکده است
مه رفت ولی دوباره حرفی زده است:
(فرقی ست میان ایستگاه شب و تو
او با نرسیدنش کنار آمده است...)
12
در شهر هنوز سیل پاییزی بود
انگار که جشن مرگ آویزی بود
بر دره ی رنگها تنی بر دار و ...
بر گردن آن بهار یک تیزی بود
13
شهری که به زهر تیرگی بیمارست 
هر تیر چراغ ؛ زیر صد آوار است 
با بارش این طناب های گره دار 
کابوس : شبیه چوبه ای بی دارست 
14 
کابوس من از غبار شب آگاه است 
باران پر کبوتران در راه است 
انگار سقوط میشود این پرواز 
وقتی که تمام آسمان از چاه است! 
15
هر سایه که می دید درآن دشت عذاب
یک لحظه چو دود بود یک لحظه چو آب
وقتی که گذشت تشنه ای از روحش
دانست که او نیز سراب است سراب
16
من آینه ی حضور یک تشویشم 
من خودکشی دوباره ای در خویشم 
انگار که ترس مرگ هم می ریزد 
وقتی که به کشتن تو می اندیشم 
17 
من وحشت مرگ را در آنجا دیدم 
در رود سیاه درد: سرها دیدم 
مثل شبحی گریختم در گرداب 
وقتی که سر بریده ام را دیدم 
18 
آغاز؛ میان سایه آخر ابلیس 
پیدا شود آدمی ولی در ابلیس 
در آینه ی روح خودش می بیند 
یک چشم خدا و چشم دیگر ابلیس 
19 
پرواز نده ...
سکوت غمگینت را 
بر دار بزن تو بغض سنگینت را 
تا غصه ی سربریده ات را بینی: 
یک پلک بزن چشم گیوتینت را! 
20
از دور ببین نشان یک جمجمه بود 
دنیا همه اش جهان یک جمجمه بود 
این پنجره در خانه ی رویاهایت 
یک چشم تهی میان یک جمجمه بود

 

فرشید افکاری

 

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران