صدای تو
در باد میپیچد،
نه چون پژواک،
که چون رودی که از دل کوه
راهی به دریا میجوید.
پنجرهای گشودهام
به سمت شالیزار،
باران بر برگها مینشیند
و هر قطره،
نامی تازه بر زبان میآورد.
تو میآیی،
نه در هیاهوی قدمها،
که در سکوتی روشن،
همچون چراغی
که راه را به خانهی جمعی نشان میدهد.
درختان،
ستونهای حافظهاند،
و پرندگان،
پیامآوران حقیقت.
صدای تو در باد،
نه تنها مرا،
که همهی ما را
به یاد میآورد:
کرامت انسان،
سرمایهای است
که هرگز تمام نمیشود.